من بسوی نور رفتم
همانوقتی که روز،
نورِ کم سوی ، شمعِ خانه را ،
کامل بلعید
همانوقتی که ترس ،
حادث شد و،
لرزشی افتاد بر بید
همانوقتی که کلونِ خانه ی معشوق را ،
با عشقی کامل ، عاشق کوبید
همانوقتی که ابلیس ،
به یکریزِ بدیها گفت :
خسته نباشید ، شماها جملگی ، خوبِ خوبید ،
من بسوی نور رفتم
درمسیرم به صدف هایی رسیدم
که هریک ،
با قطره آبی و ، دانه ای کوچک ز ماسه ،
دانه مروارید میساخت
گفتم به صدفها : شما اُسوه ی صبرید
به راه راه ای رسیدم ،
میله های حبس و گورخر، تماماً یادم بود
نمیدانم چرا به آنها گفتم :
شماها درکنارِهم ، چقدرشبیهِ بَبرید
به ابوذر و رَبَذه من رسیدم
به او گفتم : تو میدانی شدی اسوه ی تبعید ؟
به مثلثات رسیدم
گفتم اینهمه دایره و کُره ،
نشانی ماورایی ست
ستارگان همیشه اسوه ی امیدِ این زمینیان اند
اسوه ی رهاییِ یکعالمه ، خاکیانِ تبعیدی ،
اسوه ی آزادیِ آنها ، در امن و امانِ آسمانها
سرنیزه بود درفکر حلول کرد
به مثلث ها گفتم : شماها همگی ، مظهرِ جبرید
من نشانه هایی ، ازجمع دیدم ( بعلاوه + )
گفتم اگه تنها ۴۵ درجه ،
ز جایتان بچرخید ،
شماها هم زیادالازدیادید ،
آنوقت شماها هم چو ضربید (×)
حتی من یه موش دیدم
گرچه ترسو بود خیلی
ولی ترس افکنی اش ،
به فیل چربید
آنهمه نظم که دیدم درطبیعت ،
خوشم آمد
به خورشید گفتم :
سلام عالیجناب خورشید !
خوبست بیشمار سال ،
روز در شرقید و مغرب ها به غربید
ولی بازهم افسوس ،
رسیدم باز به آدم
امان از آدمیزاد !
هنوزم که هنوزه
به یک جوی ، نرفته آب مان با آدمیزاد
ایرادهای بسیار دارم بر خویش
و کلاً آدمیزاد
گفتم اِی رسوا ! ای آدمیزاد !
با یکعالمه واژه های زیبای خداوند ،
با یکعالمه مهربانیِ او ،
مهربانی های عیسی و محمد ،
چرا هروقت می بینمتان به حالِ حربید ؟
بهمن بیدقی 1401/8/1
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود