دلم گرفت اگر از خاطرم عبور کنی
و مثل چاره به ذهن دلم خطور کنی
جهان که ارزش دیدن نداشت بی تو بیا
شبیه کورم و چشمم تو وا به نور کنی
امید نیست به دیدار و دلخوشم به همین
که بین خاطره هایت مرا مرور کنی
چه نا تمام شده این غمی که من دارم
و راست گفت مگر زندگی به گور کنی
شبیه شمعم و بی جان به ماه خیره شدم
به من نگاه که حق داری از غرور کنی
چرا تو آمدی آسوده بودم از غم ها
برایم آمدی اسباب عشق جور کنی ...
خرداد 1400
............................
تو به آخرین گلوله شبیهی ...
از پس جنگی سهمگین ، که زخم ها بر جا گذاشت بر پیکر جان
تو به آخرین گلوله شبیهی که ماشه را چکاندم ولی شلیک نشد وقتی که جانم در خطر بود
تو به گلوله ای شبیهی که وقتی ماشه را چکاندم در تفنگ منفجر شد و درد را برای خودم به ارمغان آورد
تو به آخرین گلوله از پس جنگی سهمگین می مانی که دستی برای شلیک نداشتم
و از این رو به یادگار ماندی ...
تو به آخرین گلوله می مانی ... ،، که باور دارم پس از تو دستم خالی ست ...
تو به ترکشی شبیهی که توی قلب مانده و نمی شود با هیچ جراحی خارجت کرد ،،،
چون تکان دادنت جان مرا به خطر می اندازد ...
درودبرشما
زیباقلم زدید