بیتابیِ یادِ تو
بیتاب میشوم وقتی ،
به یادِ تو می افتم
ازچاله ی افکاری ، بیرون میشوم بازهم ،
به چاله وچاهی ، دگر می افتم
بیتاب میشوم وقتی ،
به یادِ خوشِ آن ، جامِ دنیانگر می افتم
از بامِ سرای خویش ،
پَرمیکشم ، همراه با بالی ، که شکسته از قساوت ها
به بامی دگر می افتم
دلم میسوزد براین کبوتری که شاهپَرش رفته
به میانِ مردمانی خوب ،
خونین جگر می افتم
آتِل ، عاطل بودنِ شاهپرم را ،
توانش هست درمان کند آیا ؟
چه کسی نفرین نموده ،
اینهمه کبوتری ام را ؟
که به هر پروازَکی ،
به زمینی گرم می افتم
چه کسی میزند من را به زمینی گرم ؟
شاید ، یکریزِ خطاهایم
اما ، ظلمِ ظالم هیچگاه ،
نمیرود از یاد
نوک ام تلخ میشود از غم
این چه خوب است که میان فلّه ای از،
دانه دانه های ، شِکَر میافتم
شِکَری که تاکنون ، شربت نشده هم ،
دانه میمانَد و بد نیست
بینِ این سیل و هجومِ تلخ ،
وقتی این تلخیِ سینوسی ،
تجربه اش هم ،
مثلِ تجربه نکردن هایش شیرین است ،
بیتاب میشوم بازهم ،
به یاد تو می افتم
بهمن بیدقی 1401/7/19
بسیار زیبا و شورانگیز بود
موثر و پر معنی
دستمریزاد