دیوانه ام کردی
مگرجزای خوبی بدی ست ؟
اگر نیست ،
پس چرا هِی پابرهنه میری روی مغزم ؟
چرا بازی ام نمیدی به عشقی پُرثمر، دنیا !
چرا همیشه سوم شخص ام ؟
چرا پاسپورتِ اقامتم به آسمونا ،
درست نمیشه درسفارتخونه ی آرامگاه و،
همیشه بی ثمردرصفِ اخذم ؟
یخ کرده و سوت کشیده مغزم
ببین که چه جوری دیوانه ام کردی !
به کوی و برزن ،
مثلِ حاجی فیروز،
داریه زنگی به دست ، دارم میرقصم
مدتهاست که دیگه خودم را هم نمی شناسم
نمیدانم تلفن ام ؟
مقلدی ام همچون کپی ؟
اسکنری جاسوس ام ؟
یا که راپورتچی و فَکس ام ؟
تو بیا و ببین میشناسی ام ؟
موهایم که حسابی سفید شده
بیا ببین جوانی ام را میشناسی ؟
این هم عکس ام
عجله مکن خوب دقت کن
شاید شناختی ام
چرا بجای من ، تو استرس داری ؟
چرا میلرزی ؟ آرووم باش ! من که ریلکس ام
امان ازاین آلزایمرِخودناشناسِ عهد بوق را شناس
نمیشه ،
اگر میشد ،
کاش عوض میکردم ، قطعاتِ جسمِ مریضم را ،
بخصوص این مغزم
بهمن بیدقی 1401/7/14
بسیار زیبا و غمگین بود
موفق باشید