درهوایت پر گرفتم پر بگیر
روی ماهت را ز روی من مگیر
دوست دارم بیش ببینم روی تو
من شکستم در خم ابروی تو
باکه گویم دین و ایمانم تویی
من بمیرم جان جانانم تویی
آتش چشمت بسوخت بال و پرم
مغز و جانم سوخت نمیشد باورم
دین و ایمان و تمام هستی ام
جز تو کس نیست با تمام مستی ام
آنچنان دیوانه وار حیران تم
که نهان و آشکار ویران تم
ای پریزاد آدمیزادی چه ای
مانده ام حقیقتی یا قصه ای
ماه خجالت میکشد از روی تو
تا برون ایی رود آنسوی تو
کاش دست من رسد بر موی تو
تا بگیرم خانه در گیسوی تو
طاقتم برلب رسید بر من بتاب
میشود با تو بگردم در سراب
عاجز و لالم به شرح قامتت
جمله کم میآورم شرح غمت
تو کجا بودی که بعد از سالها
من ببینم روی تو منوالها
خوب دانم که اسیرم میکنی
بینوا هستم فقیرم میکنی
در دل من ایثار دشوار نیست
اما بگذشتن زتو هر کار نیست
بس فراوان مشکل است نادیدنت
سوخت تمام هستی ام با دیدنت
من چنین ماهی ندیدم در کتاب
تاکه آزمایش کنم ایمان ناب
حال فهمیدم که سخت سست عنصرم
نتوانم هرگز از تو بگذرم
ای خدا وندا ببخشا من خرم
سالها در بند بوده پیکرم
ایچنین صورت اگر حقیقت است
پس نقاشی پیش رویش تهمت است
گشته ام دیوانه من با یک نگاه
وای اگر دستم رسد بر دست ماه
ترسم آنجا سکته ناقص کنم
از خوشحالی جان خودرا قص کنم
یعنی روزی میرسد که این پری
در دو دست من شود انگشتری
فکر نکنم اینچنین گردد مراد
من کجا و آن کجا کو پیشنهاد
گر میسر گردد ان سوی سراب
شب پیاده میروم تا چشم خواب
بی سبب خودرا تو دست کم مگیر
فکر خود روبه مکن بودی تو شیر
ایاالحال صبر را بیشتر بگیر
قسمت هرچه باشد میگردد مسیر
هر چه پیش آید خوش اید کن تلاش
یا به سرحد میرسی یا مبتلاش
ناب بارهاگفتم کمتر حرف بزن
از کجا آوردی اینهمه سخن
علی ناب اراک
درودبرشما
مثنوی زیبایی بود