در من زنـی ، آرام و پرتکـرار می میـرد
نعش خودش را با دو دست خویش میگیرد
از وحشت فـریـاد های بی امـان مرد
سر را بغل میگیرد از حجم نفیر و درد
از طعنه هایش میشود لحظه به لحظه آب
شد زندگی در چشمِ او ، مانند یک مرداب
خسته شده از بی کسی در قلب این سرداب
بیهوده دست و پا زند در قعر این گـرداب
کز می کند یک گوشه و ، پلکش ورم دارد
دائم دو چشمان تَرش ، خـوناب غم دارد
او بـا در و دیوار خانه ، حرف ها دارد
اما ندارد فـرصتی ، بـاید که بردارد؛
هرچه گلایه ،سرزنش درگوش او پیچید
تا که نماند ذره ای هم در مسیرِ دید
فکر رهـایی در سـرش بی وقفه می آید
میگوید اینجا جای من تنگ است و میباید؛
با مشت می کـوبد به روی بالشی از پَر
با آهِ سـردی می کِشد خـود را کنـار در
دیگر نمانده در وجودش نای جُنبیدن
رفت از نگاه و صـورتش آثار خندیدن
دنیـا عجب مـاتم سرایی شد بـرای او
رنگ سیاهی میخورد بر چشم او هر سو
با اشکِ شورَش زخم هایش را رفو کرده
از درد قلبش پیشتر ها ، گفتگـو کـرده ؛
قـولِ شبی دور از غم و آشـوب و زندان را
داده به خود اما نشد ، میگیرد این جان را
دنیا برایش یک وجب جای نفس نگذاشت
راحت تمامش را گرفت و ، از میان برداشت
آرام شد ! ، سنگ مـزارش بوی نم دارد
باران به جای چشم های "پونه "می بارد
افسانه_احمدی_پونه
بسیار زیبا و غمگین بود
پر احساس