زخمه بر تار میزنم
قلبم از بیتابی ،
به گلوگاه رسیده بود اما ،
حالا از دهانم دارد میزند بیرون
بهر اینست که مجنون وار اینک ،
زخمه بر تار میزنم
اینکه یکریز مشوش شده و،
خجالت زده از انسان ها
به درون جان خویش میخزم و،
سر به تنهاییِ این غار میزنم
اینکه تا ریایی بینم ،
آشوب ، طریق ام میشود ، حالتِ خوبی ست
نتیجه اش برداشتنِ سنگی ست که برمیدارم و،
به خوش خط وخالی های این مار میزنم
صدایم خوب نیست
کلاغ هم مثلِ من ،
صدایش خوب نیست
در یه هم آواییِ خاص با طبیعت ،
دست به اعتراضی همچو قارقار میزنم
چقدر خالی ست مغزِاینها
تک تکِ این مغزها ،
مثل غاری ست که ،
چون دهانِ نعره های بی صدای یه کوه است
من درونِ این دهانِ باز و جیغ چه میکنم ؟
چرا این حیاتِ وامانده ی خود را مثلِ قاطر،
تا به سَرحدِ این سختیِ مفرط و اینهمه انحطاط ،
با خودم بار میزنم ؟
سبکباری و سبکبالی ،
نشانه های بنده ی خوبِ خداست
چرا از ریا فراری ام اما ،
بودنم را هِی جارمیزنم
مگر ایرادی ست در گُل بودن که اینچنین ،
خودم را وصله به ساقه ای پُراز خار میزنم ؟
بهمن بیدقی 1401/3/9
شاعرواستاد بزرگوار
سرودی نا ب بامعنا خواندم
هزاران درودتان باد