دوغریبه
چندلحظه مانده بود تا پیرمرد ،
غرق شود درونِ افکار،
که پیرزن ،
دستش گرفت و ز گردابِ افکار،
آوردش بیرون
پیرزن گفت کجایی ؟
اینجا نیستی اِی پیرمرد
آخر چرا اینقدر حیرون ؟
پیرمرد گفت : حالم هیچ خوب نیست
چه حالی شده ام ! ویرونِ ویرون
: دگرهیچ توان ام نیست
فردا چه کنم ؟
پیرزن گفت : هیچ ، استراحت
بیرون بیا ازاین افکارِ ویلون
پیرمرد گفت : بدونِ بیمه و،
ماهم هردو گنجشک روزی
مگر میتوانم کارنکنم روزی ؟
یکروز کارنکردن ،
آنهم درونِ تهرون ؟
برای دوتا دست به دهن و،
خانه ای اجاره ای ؟ اِی وای !
گرچه تَهِ تهرون
پیرزن گفت نگران نباش
روزی رسون خداست
ما که بی توقعیم
خدارا شُکر، اینجا نیست شِمرون
افکارِ شِمر،
هجوم آورده بود به ذهنِ پیرمرد
اِی حرامیان ! دلتان کمی بسوزد
این داستانها ، کم نیست در ایروون
نفْسِ اهریمنی تان را کمی مهار کنید
ولله این نفوسِ شیطانی تان ،
کم نیست ز درندگی های یه حیوون
ز گرمای جهنمیِ مرداد و،
چله ی تابستون
پیرمرد پناهنده شد ،
با شَمَد و بالش اش ،
به اِیوون
چند دقیقه بعد
یه صدایی شنیده شد ،
همچون ، قُل قُلِ قلیون
پیرزن با آنهمه پا درد ،
خود را ،
کشان کشان کشانید ،
به ایوون
حسِ سکراتِ پیرمرد ،
به سکراتش کشانید
دو هم سر
دو تنها
دوغریبه برای این دنیا ،
باهم پَرکشیدند مثلِ دو کبوتر
ز روی نرده های داغِ ایوون
بهمن بیدقی 1401/4/14
استادوادیب.گرامی
بسیار عالی وپرمعنی خواندم
هزاران درود برشما