از بهاری که تو..... ولش کُن باز
مادرم مُرد و خواهرم پژمرد
حال من را که هر کسی فهمید
دست خود را گرفت و خود را خورد
رو به چشمان یک تنِ هرزه
کله ام روی دیس کز خورده
لای بیگودی دو دندانش
کاکلی وحشیانه ، وِز خورده
در صدایم هزار داود است
از سلیمان نمانده جز موری
آصفم که جنازه ام مُرده
روی این تخت های پیزوری
خط فکرم کمی وَرم کرده
زیر اشعار خیس مولانا
فیه ما فیه لاشه ها اینجاست
در نیستان هیچ و بی معنا
ساعت انفجاری ذهنم
روبه تو کوکِ کوک آمادست
سنگرت را سوار کولت کن
ضامنش پیچ میخی ساده ست
من برای خودم کمی دیرم
زود دستان قبله را رو کن
روی قدقامت خیابانها
عکس و روبان و حجله را روکن
بعد مرگم تمام شعرم را
برسان توی مویرگهایت
نکند این هدایتِ صادق
لِه شود زیر پای سگهایت
کودکت را به اسم من بسپار
بلکه در چلّه ی فراموشی
با همین ته صدای ویرانه
دق کنی پای گریه ی گوشی
لب فرو کن درون شُش هایم
و بِکش هر چه را که میدانی
من در این ماجرا گرفتارم
قصّه را نانوشته میخوانی
از بهاری که تو تمامت را
از سر نعشِ من جدا کردی
روی یک عرشه ی چروکیده
ناخدا را خدا خدا کردی
مرگ بر گوش تیز همسایه
اُف به این بخت های دوزاری
ناشناسی که موش زاییده
پشت دیوارهای اجباری
شاید این بار هم نشد، شاید
در جهانی به وسعت من ها
سر گذاری به روی دردی که
مانده در قاب زخمی تَن ها
بعد یک عمر تشنگی خوردن
از گلوگاه لیز فوّاره
یا دهان سوی کِرم وا کردن
توی آغوش سردِ گهواره
مثل یَحیی دوباره می آیم
بی سر از انتهای بارانی
پُشت خورشید آل طاوسم
در گذرگاه طور فارانی
#سید_هادی_محمدی
به مهر خواندید بزرگوار
سپاس از حضور ارزشمند شما
بمانید به مهر و بسرایید
☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️☘️