دیشب سگی زخمی میان کوچه مان میگشت
احساس من بر پای لنگش از ترحم بود
انگار دنبال کسی بود و در این سرما
میگشت و فکرش بی خیال از حرف مردم بود
میرفت لنگان،از در این خانه تا بعدی
هی مکث میکرد و دوباره گام بر میداشت
گاهی میان کیسه های تیره سر میکرد
از آن میان یک استخوان شام بر میداشت
تکرار کرد و استخوان هارا به جایی برد
یک تل گل توی زمین روبروی ما
خم شد کنار حفره ای با عشق نجوا کرد :
(بیرون بیا...این بود تکه آبروی ما
سلطان قلبم ...عاشقت هستم و می مانم
تو با کسی دیگر درون حفره تنهایی
من پای لنگم را برای تو قدم کردم
با دیگری امشب برای شام میمانی؟)
ناگه صدایی از درون حفره غوغا شد
تیر از زبان چون کمان او به قلبش خورده
(گمشو از اینجا از سرم دیگر چه میخواهی
امشب سگی زیبا و خوش هیکل دلم را برد
پستان من توی دهان بچه های او
باشد، چه خوشحالم برو دیگر مرا ول کن
یک عمر دنبال منی ،ممنون ،ولی پاشو
فکری به حال یک سگ دیگر و این دل کن)
این گفت و بر جان نحیف عشق...آتش زد
انگار اشک سگ درِ آن حفره را گل کرد
نجوای نرمی کرد ،آهسته،کمی....پاشد
لعنت به معبودی که این قلب مرا ((دل)) کرد
جالب و زیبا بود
جسارتا در مسلک سگان "وفا"زبان زد نیست؟