روزگارِ وحشی
مدتیست ز دستِ این روزگارِ وحشی ،
شده ام همچون ، یه مسکینِ درمانده
مثلِ کسی که ، به زیرِ تیغِ شرّمانده
کسی که مجنون شده و هرچه نصیحتش کنند ،
انگار دو گوشش طلبکار هست ، ولی بدهکار نیست
انگار که دراین بیغوله راه ،
شبانه روز فقط وِراجی کرده ،
ولی کر مانده
آخر، اینها را که میگویند ،
اسمش نصیحت نیست
همه زجنسِ ترس است
جنسِ پارچه ی زمختِ نصیحت را خوب میشناسم
ولی اینها ،
جنس اش ز جنس تارهای پاره شده ی ناسازی ست ،
که بدونِ زمانِ دقیقِ آغازی ست
شاید قابیل آنها را باب کرده
واژه هایی که هرصد تایَش ، به ارزشِ یک غازهم نیست
واژه هایی که ، ز جنس کاکتوسِ بیابانی ست
که میلیونها سال میشود که مثلِ عَلَمِ یزید ، بی بَر مانده
اما واژه های من ،
زجنس کبوترِ نازِ آزادی ست
که تا پریده ، بالش را ،
دوستدارانِ باستیل نشانه گرفته اند
برای اینست که طفلکی ، ناشی ازآنهمه شلیک ،
بی پَر مانده
ولی چه کارشان میتوان کرد ؟ فعلاً که نوبتِ ترکتازیِ آنهاست
واژه واژه هایم ، عاشقِ دریای عشق خدایی اند
برای همین هم هست ،
که با شناهای سریالی شان در شبانه روز،
خشکیده به تعصبات ، نیستند و اینچنین ،
بدنِ روحشان ، ناشی ازآنهمه شناهای دلدارپسندانه ، تَر مانده
ولی بالاخره ، سزای تفکراتِ پی در پی
قامتی درمانده است و بس
تفکر که ورزشِ اندام نیست ،
فقط ورزشِ ذهن است
برای همین هم هست ،
که جسمِ لاغرشده ام ،
اینچنین ، شده درمانده
برای همین هم هست که وجدان ام
هنوز خودش را به چِندِرغاز پول نفروخته و،
هنوزهم ،
با اصالتِ زر مانده
خواب ام مرا یک شب ،
به ظهرِ عاشورا برد
به خود گفتم : اینهمه ابدانِ پاکِ حسینی ،
واقعاً گناهشان چه بود ؟
که اینچنین بی سَر مانده
مدتها بود که منهم منتظرِ مرگ بودم
شاید ازهمان وقتی که اکثرِ عزیزانم مُردند
وقتِ مرگم فقط خدا بود و من و،
فرشته ی مرگ و، در کنارم ،
کتابِ خداحافظیِ طولانی
اثرِ ریموند چندلر
برعکس آن رمان ،
خداحافظیِ من طولانی نبود
یه خداحافظیِ سریع
نخودِ هر آش ، دنیا ،
دوباره پیدایش شد
با لحنی پُر از نیش گفت :
تو هم مثلِ باقیِ سَکراتیان ، می بینم که درمانده ای
آخر، این شتر ،
دمِ خانه ی توی مدعی و لُغُزخوان هم خوابید
حالتِ سلامِ نظامی به خود گرفت و،
پا کوبید و گفت :
بدرود درمانده
بهمن بیدقی 1401/3/7
آموزنده و زیبا بود