خر توو خر
همه آزادی ام در اینه که ،
برای خدای خوبم باشم یه بنده
اما ستم ، اینو نمیخواد
برای اینه که یه روزصبح
که چشمامو بازکردم
چشمامو بستن
از گوشه ی خونه م ،
کشون کشون اوردنم زندون
پرت ام کردن به یه گوشه ای ،
که خیس شد با قطره های خون ام
چشممو که بازکردن
دیدم جسمم تووی یه بنده
روحم ولی آزاد بود ،
برای خودش صفا میکرد
درهمه جا میدیدمش
گاهی توچال بود و گاهی میدیدمش ،
که تووی کُلَکچاله و دربنده
زندانبانا همه ، همیشه عصبانی بودن
یقین صبح ها ،
برمیخاستند ازقسمتِ چپِ دنده
ولی یه روز صبح
که با باقیِ زندانیا ،
برای هواخوری رفتیم به محوطه
روحم پرید ، ز بالای اون حصارِ بلند
ولی پرشِ جسمم ، به ارتفاعِ دومتر هم نرسید
گفتم کاش دراین مصیبتکده ،
تواناییِ جسمم ، به تواناییِ روحم بود
تووی زندون ، جسممه که با حکم ابد ، دربنده
ولی دلخوش بودم که این دنیا ، مفهومِ ابد رُو هم نمیدونه
لغتِ ابد به دنیا موردِ استفاده ش ، فقط برای بندیِ بنده
چرا دنیائیان پاپیِ این و اون میشن به جرمِ عشقِ به آزادی ؟
کاش میدیدم روزی را که ، دنیا هم مثلِ من ،
سرش توو لاکِ خودشه ،
چشماش به کارِ خودش بنده
یه روز صبح
که زندان آوار شد
درمیونِ خر توو خریِ زندون ،
گازشو گرفتم رفتم ، مثلِ یه راننده
خلاص شدم ازمیونِ آوار و خاک و خل
نمیدونم تازگیا ، چرا ساختمونارُو اینجوری میسازن ؟
مثلِ ساختمونِ متروپل
موندم که چرا ، آدما با بلاهت شون ،
آبادانی رُو تبدیل میکنن به خرابه ؟
یا که آزادی رُو تبدیل میکنن به زندون
لابد پیمانکار ومالکِ ایجارو هم اول دستگیر میکنن ،
بعد با یه شامورتی بازی ، میگن مُردن
امان ازاین دنیای پُر از تاراج و ارتشاء ، آخه اینا مَردن ؟
داستانو ببین به کجا کشیده
داستان حتی به دادستان کشیده
اینا نمیدونن برای گزارشای بودار،
ما دیگه نیستیم بچه ؟
حالا هرچه ، بگذریم اصلاً به من چه
داشتم میگفتم :
طوری که کبوترِ بندی ، در اون میون ،
حتی نمیدونه ، با خودش چند چنده
چرا آدما ،
دنیا رُو برای دیگران وخودشون دائم تلخ میکنن ؟
آخه اخلاقِ کبوترِای آزادی که مثلِ قنده
درمیونه ی راه ، آدرسِ اونجا را پرسیدم
شخصی گفت که اینجا سولوقونه ،
ادامه داد : میدونی که سولوقون بالا کن دِه
یه خرمالو تعارفم کرد
که نگرفتم و بازم هن هن کنان دویدم
خودم رفتم ،
ولی نگاهم برگشت
دیدم مَرده ، عاقل اندر سفیه نگاهم میکنه
گفتم خیلی عجله دارم رفیق ،
ممنونم از لطفتون ، شرمنده
حال و روزی داشتم ، مثلِ مرغِ پَرکنده
به هرسو چشم میگردوندم ،
میدیدم دنیا داره چشمامو یه ریز باز میکنه
همه خامی ام رُو پخته میکنه
آخه دنیا پُر از درسه و، پُر از پنده
ازپشت سر، شلیکِ یه گلوله ی فسقلی
منِ نَرّه غول رُو از پا انداخت
بَدَم نشد البته
آخه بعد از پروازِاونهمه عزیزای همخون ام
درخونه و شهرم ،
به آسمونای اعلیٰ
دیگه کسی نبود که ادعا کنم جونش به جونم بنده
آخرِ قصه انگار، مثلِ آخرِ فیلمهای آلن دلون شد
آخرِ داستانو سپرده بودم به اندیشه ی قلم
تا کمی هم ،
به تعداد کشته های ساختمونِ متروپل فکری بکنم
آخه مخصوصاً این حماقت های دسته جمعی
بدجوری منو پُر از غصه میکنه
منو میبره به مقایسه ی منم منم کردنهای خیلیا
آخرش هم هیچی به هیچی
منو دچارِ تشوش و هزار غمِ عُظمیٰ میکنه
مرگی هم که قلم برام رقم زده بود ،
خدا کنه نشده باشه براتون باعثِ خنده
بهمن بیدقی 1401/3/5
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود