بوقتِ گلابگیری
درمیان آن باغ قشنگ
دو مرد ، با افکاری مشنگ
در نزاع بودند با هم
اما روی آن شاخه ی درخت ،
دو بلبل ، نغمه خوانِ هم
بی خجالت ز اَغیار
هم را می بوسیدند
مورچه های سربراهِ خوب
جمع شده بودند ز بهر یاریِ هم
تا که بازهم ،
مثلِ همیشه کاری بکنند
جالبست که آنها هیچوقت ،
از کار سیر نمیشوند
از دو سمت که می آمدند
تبادلِ اطلاعاتی میکردند باهم
طوری که انگار،
هم را درحینِ کارهم ،
می بوسیدند
داستانِ دوستِ قدیمیِ شان و،
نصیحتش به مورچگان و،
سلیمان و خنده اش ،
هنوز درخاطرشان بود
مورچه ها جاخالی میدادند ،
تا به زیرِ پای آدمیزادِ سبکسر ، لِه نشوند
مورچگان باید شکار خود هرچه زودتر،
به تهویه مطبوعِ لانه ی خود میرساندند
وگرنه همه می پوسیدند
وقت ، وقتِ گلاب گیری بود
گلهای محمدی ،
با تأسی به رسولِ مهربانی ها ،
به دنیا لبخند می زدند و می خندیدند
آنها درفکرِ گلاب شدن بودند
غمشان نبود که درآن نِیچه ها
تا لحظه ای بعد ،
همه درجهنمی از قُل قُل ، می جوشیدند
روی تختی چوبی
که ز بهر یک هواخوریِ خوب ،
به کنارِ باغ گذاشته شده بود
پسر و دختر آن دو مرد
که شرّ،
از گورِ جوانی شان بلند بود
گاهی با نگاه کردن به هم و،
گاهی با نگاه کردن به دعوایی ،
اَبلهانه و بی ثمر،
آرام بودند
باهم می خندیدند
زل زده بودند به چشمانِ خمارِ هم
غرق به دریای نگاهِ هم ،
چایِ قند پهلو می نوشیدند
بهمن بیدقی 1400/8/1
بسیار زیبا و جالب بود
دستمریزاد