قبیله ی مُرده پرست
درحوالیِ دریایی سیاه
همانجا که چون شبِ شان ،
روزشان هم بود سیاه
قبیله ای بود ، مُرده پرست
درآنجا زنده ها ،
به پشیزی هم نمی ارزیدند
درآنجا عُقده ای ها ، سردمدار بودند
و آنکسی سردمدارتر میشد ،
که پُر عُقده ترست
تعصباتِ خشک درآنجا ، کولاک میکرد
انگار فقط درقنادی بود که میدیدی ،
شیرینیِ خشک ، کم طرفدارتر از، تَرَست
فقط در طویله هاشان ، صدای خر نمی شنیدی
دو کس ناتوان بودند که با هم مثل آدم ،
درکنار هم بنشینند و حرفشان را بزنند
بین آن دو می شنیدی که همیشه ،
صدای عرعرست
انگار که سوره ی لقمان را نخوانده بودند
یا خوانده بودند و طوری وانمود میکردند ،
که هریک ،
نسبت به آن نصایحِ زیبا ، کر است
آخر اینکه زندگی نشد ،
مُردگی بنامندش بهتر
ازجمله ی همان مُردگی هایی که ،
بی بار و بَرَست
خانه ای را تصور کن !
که همیشه داخلش
جر و بحث است و،
گوش هایی که به باطل شنواست و،
به ندای حق ، کر است
خیت کردن یکدیگر، هنرِ آنها بود
دمِ دست تپانچه ای و، کبوتر و، شلیک
کبوتری که چند لحظه ی بعد ،
میدیدی که بی کُرک و پَرَست
خانه ی رسوایی را تصورکن !
که چشمانی چون پنجره ،
برای دید زدن دارد ولی ،
حریمی برآن متصور نیست
چونکه آن شبحِ خانه ، بی دَر است
طلا فروشی ای را تصورکن !
که پُر ازخالی ست و، بی زَرست
آدم هایی را تصورکن !
که قلب ندارند و،
دهانی از عربده ، بجای سَر است
خانه هایی که هیچ خیری ،
از آنها متصور نیست
چون تمامی اش ، شَر است
همه چیز ازجمله غیرت ، درآن برباد رفته
انگار که مُعذب به عذابِ باد صَرصَرست
تعارف که نداریم ، این وضع ،
هم شاملِ ماده ها و هم نرست
زنده ای که تا چند لحظه ی پیش بود
به انحای مختلف ، میدیدی که دربه در است ،
حال که او مُرده ،
همه افرادِ قبیله ، دگر مجیزش را میگویند
همه بُرده اند او را ، به روی هردو دست
دور باد قبیله ای که ،
زنده ها را به حماقت هایشان یکریز می کُشند
مُرده ها را به روی چشمانشان می گذارند و،
بجای خدا ، پرستش اش میکنند
امان ازآن قبیله ی رسوای مُرده پرست
بهمن بیدقی 1400/7/5
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود