دانایی ونیکویی وزیبایی
ضیافتی بود ،
با حضورِ دانایی و نیکویی و زیبایی
دانایی ،
کهنسالِ جمع بود
پُر از تجربه و به دور از خامی
نیکویی ،
پسری زیبا بود
یکریز مزه مزه میکرد ز شرابِ نابی
به دستش بود ازعشق خدا ، جامی
زیبایی ،
دختری نیکو بود
یه دخترِ عامی
او انگار از رب النوع های اساطیری ،
گرفته بود زیبایی اش را ، وامی
نیکویی برداشت بسوی زیبایی ، گامی
آندو از وجودِ همدیگر، حس میکردند ،
که حتی به خیال ، لولیده اند به کامی
آسمان با آن عظمت ،
برایشان یه تفرج گاه بود
برایشان بود ، بامی
دانایی برای این دو جوان ،
نبود ، بجز یه حامی
دراینهمه زیباییِ همچون فرشته
دراینهمه نیکوییِ همچون غِلمان
صداقت و نرمی میلولید آنجا و،
نبود درآن محفل دامی
دنیا میدید درآنها آنهمه آرامششان را و،
روح های رامی
رام درمقابلِ دادارِ مهربان و زیبا
بعد از مدتی ، نه چندان زود و دیر
آن سه نشستند ، به دُورِ میزِ شامی
لبخند ، همیشه صاحبخانه بود به لبهاشان
انگار لبخند ، به میانِ رفتار آن سه داشت ،
اختیارِ تامّی
دربهشتِ آن حضور، لازم به گفتار نبود
لبخند و تفاهم ، برملا میکرد همه چیز را ،
لام تا کامی
و خداوند همیشه ،
بهر آنها که او را ،
بحری از سَروری انتخاب نموده بودند
بود ، بهترین حامی
با حضور آن سه ،
درخانه ی هر آدمیزاد ،
" آدمی " مبدل میشد به آدمی ، نامی
مبدل میشد به آدمی ، رسته از خامی
مست میشد به حضورشان ،
چون حضورِ شرابِ چهل ساله ای ،
به کامواره ی جامی
با حضورِ پُر برکتِ آن سه ،
آدمِ خوشبخت ،
دگر به ورای ماوراها ،
پای مینهاد و، میزد گامی
دگر او می چشید ،
لذائذ و کامهای بهشت را
" آنهم چه کامی "
کامی آنچنان لذیذ که انگار،
کامنوشی همچون او،
زاده نشده از مامی
بهمن بیدقی 1401/1/3
جالب بود .
و موفق باشید .