بهار، میآید یقین
بگذار خودش را ،
به نفهمی بزند کافر
حتی جلبک ها هم میدانند ،
دراین عالَم ،
ای خداوندِ عالِم !
تو امیری
جز کافر،
دراین عالَم نومید نیست
هموست که میخواهد با وعده ای دور،
امیدِ عالَم را ،
حتی درصحبتِ خشک وخالی از سر وا کند
میگه : کمبزه با خیار میاد
ولی بهار، درچند قدمیِ شهرِ ماست
بهار می آید یقین
صدای کفشِ پاش میاد
بُزبُزَک ! جراحت ات عمقی نیست ،
بازهم صبرکن ! بپا نمیری
تو اِی انسان !
ارزاق و روزی
می آیند یقین
پس غم چرا ؟
" جهانی شده "
خوشمزگیِ لقمه های ،
خوبِ نون و پنیری
دراین عالَم ،
مشرک و کافر،
دارند همیشه اندوهی که شاید ،
رزق و روزی ، نیاید روزی
آش و لاش میکنند روحهایشان را ،
ز فرطِ بی ایمانی
اندیشه شان همیشه میشود ز بی ایمانی ،
خُرد و خمیری
اِی جوانه های ایمان ام !
چرا غم ؟
ایمانست دراینجا چراغ ام
تو که سروری به عالَمین ، ایمان !
تویی که همیشه و درهمه جا ،
روشن ضمیری
اگر بیراهه ای رفتی ز خطا
غم به دلت راه مَده
که " توبه " ،
بهرِ نفْسِ ایمان ،
همیشه هست ،
به تشابهِ یه تعمیری
بهمن بیدقی 1400/7/29
آموزنده و زیبا بود
موفق باشید