رهِ خوشحالی
تنم مچاله شده بود و، روحم مچاله تر
ایمانم پرید وسط وگفت : نمازبخوان !
که همانست زِ هر دوایی پُرچاره تر
که ناامیدی کفرست ، خدا را بخوان !
نومیدی زِ هر زَهری ست پُرچاله تر
با ناامیدی انگار،
به زندانی افتاده ای بدونِ در
ولی به ایمانی پُر از یقین ،
هرجا که هستی ،
درندشتی از آزادی پیشِ روست
میانه ی زمین و به آسمان ،
درها چهارطاق برایت بازست و،
آنهم دو چهار در
آنکس رَمَد زِ غم ،
که به جنونِ تمنای آن بهترین است دچارتر
ترسو دگر نیست ، او که مبتلا شده به او
اوست در زمره ی آدمیانِ شجاع تر
اوست برای بازکردنِ اینهمه دربِ قفلِ بی کلید
آچارتر
هموست که برای هیجانِ اسکی و،
پیستی به وسعتِ عشق
پُر از سفیدیِ سادگیِ برف است و،
تُوچال تر
ایمان ادامه داد :
پس برخیز و بیا بهمراهِ من وضو بگیر
بیفت به خاک درمقابلِ آن بهترین
که تنها به شناختنِ هیچ بودنت است ،
که درهر زمان و مکانی ،
شَوی ز دیگران خوش حال تر
بهمن بیدقی 1400/12/18
آموزنده و زیبا بود