مثلِ قهقرا
اینکه قد دراز کردم ،
این دلیل نیست ،
که من بزرگ گشتم
باید نگهی انداخت ،
به اعمالِ پَلَشت ام
معتادی را دیدم ،
به او گفتم :
تو تازگی ها !
به این دنیا نیستی ،
به میانه ی فضایی !
گفت : تو خودت را باش ، هَشتَم
شوریده و سرگشته ، خمار
جیب های خود را می گشت و، میگفت :
ای وای ، این لعنتی را کجا گذاشتم ؟
همینجا بود بَشت ام
به او گفتم : آخر این چه لطفی دارد ؟
این نشئه گیِ گَهگاه ،
این نشئه گیِ سینوسی ؟
برو دنبالِ یه نشئه گیِ ممدود
آخر چرا با دود ؟
گفت : تو که غریبه نیشتی ،
والله ، از خودم هم خَشته م
به خودم آمدم و، به خویش گفتم :
باید این دنیای دلباز،
جای این غار،
می دید مرا ، که بینِ دشت ام
می دید مرا به شور و لبخند
می دید مرا حتی به بازی
حتی اینقدر، به من اعتماد میکرد ،
مرا شریک میکرد ، به رازی
کاش میشد به طریقی ،
آن خالقِ خوب ، میگشت ازمنِ حقیر، راضی
حتی درمیان و لابلای نِی گونه ی سازی
حتی پرسه زن ، دراین حوالی
به درونمایه ی یک ایثارِ زیبا ،
میدید مرا ، حتی یکبار ، که ازخویش گذشتم
اما جای اینکه ،
جای پای خویش را سفت نمایم ،
تا که دراین جاریِ عمر ،
به خاکِ بسترِ این رودخانه ،
نفوذی نکنم ، دلی نبندم ،
این "عبور" ، دید مرا ،
که چهارچنگولی دنیا را گرفتم
شاهد بود به ، اینهمه نَشت ام
اینها را نوشتم ،
تا که هیچوقت ،
به خودم غَرّه نگردم
نوشتم تا بگویم : افسوس
که دراین سالهای ،
بسی آزگارِ و حیران
من بزرگ نگشتم ،
که هیچ
مثلِ قهقهرا
با انبوهِ تاسف ،
روز به روز کوچک گشتم
بهمن بیدقی 1400/11/26
آموزنده و زیبا بود