حجرات
سالها به حجره ای ،
حرف زدن را آموختی
ولی ایکاش ،
خوب عمل کردن را ، می آموختی
سالها به گوجه ای و خیاری
درکنارِ نان و پنیری
خوش بودی
ولی ایکاش ،
تقوای نخوردنِ برّه ی بریانی را ،
می آموختی
درمیان یک مُشت گرسنه ،
چگونه میتوانی برّه ای بریانی را ،
دولُپی ببلعی ؟
درمیانِ این کابوسِ واقعی ،
یِهو یادِ کاخِ وِرسای افتادم
که مکانی داشت ،
برای گرسنگانِ پشتِ شیشه
برای دیدنِ چگونه بلعیدنِ غذا توسطِ اشراف
ایکاش دردِ پابرهنگان دردِ تو هم بود
کمی هم نوع دوستی ،
کمی همدردی می آموختی
نتیجه ی آن شیوه ی پَست ،
انقلابی بود به شیوه ی فرانسوی
فقط جای گرسنگان و اشراف ،
باهم عوض شد ،
آنهم به جبرِ گیوتین
کاش ازآن حادثه درس می گرفتی
چیزهایی می آموختی
عقده های حجره ای ات ،
کار دستت داد
ایکاش کمی هم ،
فتوت و پهلوانی
می آموختی
کفِ دستانِ پنبه وارت ،
داد میزند که در تمامیِ عمر،
حتی یکبارهم ،
بیلی را لمس نکرده ای
کاش کمی هم برای همزاد پنداری ،
برزگری و،
کارگری می آموختی
می پنداری که حوریان
صف کشیده اند و به انتظارِ تواَند
ولی شاید دیوی در انتظارت باشد
آنوقت است که می گویی :
چه می خواستیم و، چه شد
کاش اندکی هم که شده ،
پرهیزکاری می آموختی
اصلاً ایکاش ،
خودت را یه آدمِ معمولی ،
مثلِ ماها می دانستی
نه نشسته بر رؤیای ابرها
ازمیان پُفِ پنبه وارش نیفتی !
کاش درمیان اینهمه حجرات ،
عمل کردن به رضای الهی را ،
کَمَکی می آموختی
بهمن بیدقی 1400/11/1
بسیار زیبا و مبین مشکلات جامعه بود