چرا..؟
چرا دردم فزون و ناعلاج است ؟
چرا رویم غمین و نا مزاج است؟
چرا دلبر ندارد میل بازی ؟
چرا دیگر نمی آید به شادی ؟
چرا شرمین شده رخسار زردم ؟
چرا همچین شده رفتار سردم ؟
چرا شادی به رویم هی نخندد ؟
درونم هی چرا خلوت پسندد؟
چرا ماتم ؟چرا پرتم در این جمع ؟
چرا سوزم ؟ چرا اشکم ؟ چرا شمع ؟
چرا مجنون ؟ چرا لیلی ؟ چرا وهم ؟
چرا وامق ؟ چرا عذرا ؟ کجا فهم ؟
چرا دیگر کسی را در جهان نیست ؟
شود سی مرغ ؟ شود سیمرغ ؟ شود نیست ؟
...
چرا دردم فزون و نا علاج است ؟
چرا رویم غمین و نا مزاج است ؟
چرا دلبر ندارد میل بازی ؟
چرا دیگر نمی آید به شادی ؟
نمی پرسی چرا رویم نزار است ؟
بسی رنجور و گاهی برقرار است ؟
هرزگاهی به خندیدن قهار است ؟
هرز گاهی به رنجیدن نثار است ؟
همه وقتی به موییدن دچار است ؟
همه وقتی قضای روزگار است ؟
همه گویند فلانی بس خمار است
نمی داند که لیل است و نهار است؟
اگر چه شاغل است مر بیست ساله
ولیکن خامه ای بی اشتهار است
اگر کاری کند نادانِ نادان
نه خیری آورد ، نا هوشیار است
چنان ساده چنان آرام وساکت
چو گویی طفلکی بی کس و کار است
اگر بتوان دلش را دید زنهار
ببینی یک دلی بس بی غبار است.
بسی فرصت ز دستم رفت هیهات
بماندم مثلِ مغبونی که زار است
..
چرا دردم فزون و نا علاج است ؟
چرا رویم غمین و نا مزاج است ؟
چرا دلبر ندارد میل بازی ؟
چرا دیگر نمی آید به شادی ؟
کسی از او نه همدردی نماید ؟
کسی او را نه تمکینی نماید ؟
نمی خواهد به نامردان بماند
نمی خواهد دلی رابگسلاند
...
چرا دردم فزون و نا علاج است ؟
چرا رویم غمین و نا مزاج است ؟
چرا دلبر ندارد میل بازی ؟
جرا دیگر نمی آید به شادی ؟
...
از انتهای شعر بیشتر لذت بردم.