بیا اِی ساقی
بیا ای ساقیِ دلربا
بیا و تمام غصه هایم را
با مِیِ نابت برُبا
آنهمه کوهِ غصه ، کاه اند برای تو و،
تو هم به یقین ، یه کهربا
من غریبم میان این کویر
تویی ناجیِ من
پیکی هستی بعد ازآنهمه دعاهایم ،
ز سوی آن غریب الغربا
غرق شده ام درخودم و ،
صدها گناه ،
مرا نموده اند شایسته ی نامِ غریق الغرقا
بیا و من را ز دنیای زشت ام ، برُبا
که دنیای بی آخرت ، تباه ام کرد
دنیائیانِ همین دنیا بودند ،
که سید ما را تبدیل کردند به عِرباً عِربا
همه ازآن آخرتِ پُرعدل
شده بودند زمستیِ بی حد پاتیل و بی پروا
پُر از مکری رخنه کرده در اسبی تو خالی
کجایی اِی هلن ! ای قهرمانِ تروا
بیا و نظمی بده به روزگارم و حتی ،
به گیسوانِ آشفته و درهمِ من
به پیرایشی و بعدهم ، به گرمای سشوار
بیا و دنیا را قشنگ کن ز تابلوهایت ،
همچون رِنُوار
اگر دیر بجنبی ای ساقیِ دلربا
زلزله حس میشود ز تأسف دستانِ لرزانت
خودت که می دانی !
نتیجه ی آنهمه تن لرزه چیزی نیست ،
جز آوارگی و آوار، ای ساقیِ دلربا
بهمن بیدقی 1400/10/10
عارفانه انه ای زیبا بود