دستِ تطاولِ باد
باد ، همچون لاتی بی سر و پا
ویلان بود، درمیانه ی آن گذر
دختری مجبور، از خانه برون شد و،
راهی شد ، به گذر
باد پیچید میانِ چادرش و دخترک دو دستانش ،
یارای تطاول باد را نداشت و اندامش
برای بادِ هیز ، گاه میشد بازیچه ی نظر
دختر نهیب میزد :
اِی بادِ بی غیرت و مست !
دست از من بدار و ازمن بگذر
ازاینهمه شقاوتت ، کن حذر
مادرِ پیری دارم که بیمارست
باید ماستی بخرم ، از انتهای این کوچه
فقط درخانه نان داریم
مادرم لااقل از نان و ماست ،
باید ببیند در سفره اثر
بادِ صرصر،
سرسری گرفته بود آن حیای محض را
جسم و روحِ پاک دخترکی را
که فقط دراین دنیا ، مادری داشت و کنون ،
با همه پاکی اش ،
او را از آنهمه لاقیدی اش ،
پند میداد و از این به جانِ او پیچیدن ،
دستورش میداد به حذر
بازَش میداشت و آگاهش میکرد :
ار عواقبِ دیدنِ نامحرمانِ دیگر و،
طبعاً آن ماحصل
دعوتش میکرد به پراندنِ مستی و،
کمی هم تعقل و بصر
دختر میگفت : ای بادِ نامرد !
آخر دخترت دوستِ من است
تاکنون ندیده ای مرا با نسیم ،
درمیانه ی این گذر؟
نام نسیم که ازمیانه ی لبهای دخترک بیرون پرید
باد ، انگار که ضربه ای به سرش خورده باشد ،
مستی اش پرید
انگار که از آنهمه بی شرمی اش پشیمان بود
ای وای دخترک ، دوستِ دخترش بود
و او دوستِ نسیم اش را ، با ولنگاری اش ،
اینگونه عصبانی کرده بود
زوزه ای شنیده شد از فرارِ باد
ازخجالت ، تلوتلوخوران میدوید و محو میشد ،
ازمیانه ی آن گذر
حجابِ آرام و شریف ،
دخترک را دوباره زیبا کرد
سوزِ دلچسبی در کوچه می پیچید
نسیم ، درمیانه ی کوچه به دخترک رسید
دختر از جسارتِ پدرش هیچ ، به او نگفت
تا نکند نسیم خجالت بکشد ،
از آن پدرِ بی غیرت و، آن پلیدیِ نظر
نسیم برعکسِ پدرش ،
هیچ دوست نداشت رفتاری را ، بجز آرامی
هیچ دوست نداشت ، عداوت نمودن و،
ایجادِ هرگونه دردِسر
دست به دستِ هم ، راهی شدند به ماست بندی
دیگر از پدرِ لاتِ نسیم ،
دیده نمیشد درآن کوچه ،
هیچ ردّی و، اثر
بهمن بیدقی 1400/10/9
بسیار زیبا و هنرمندانه بود
دستمریزاد