🦋
ندیدیم در جــوانی زنــدگـی و
نکردیم با دل خــوش بنـدگی و
شدیم یه گـوشه سرگرم تلاش و
رهــا از دستِ مـا روز مــرگی و
تمام عمرمان با حسرت و درد
گذشت و همچنان دنیای ما سرد
میان این همه رنگ درخشان
نصیب ما شده خاکستری ، زرد
دل خـوش روی خود از ما گرفته
مسیـر مـا به شــادی ها نـرفته
چـه شد مـا را گـرفتیم فاصله با
تمـــامِ آشنــاهـــای گــذشته
نشسته روزهــا را مـی شمـاریم
شکـایت های بـی انــدازه داریم
دریغ از یک تکان قـدری صبوری
تـوقع از غـریب و دوست داریم
فقط درد و فقط درد و نه درمـان
نفس هـامان گـرفته غصه آسـان
چــرا از آسمـــانِ مهـــرِ دلهــا
نمـی آید دو قطــره پـاکِ بـاران
کسی را مـن ندیدم شــاد باشد
از انـــدوه و غمـش آزاد بـاشـد
تمــام سینه ها زخمی شد از کین
میــان هــر نفس فــریاد بـاشد
کجا بود این چنین دلسردیُ مرگ
نمانده بر درخت زنــدگی بــرگ
صدای عشق دیگر درسری نیست
شده فصل خـزان و مـوسم مرگ
سری داریم و سودای دگر نیست
مقـابل صد بلا امـا سپـر نیست
فلک سـاز خـودش را می نــوازد
و دستــان کسی با یکدگر نیست
نه همراهی نه همدردی نه یـاری
نشستیم تا رسد شـاید ســواری
نبــاشد دیگــر از کس انتـظاری
نمـانده از عــزیــزی یــادگـاری
سرت را روی دستان خودت گیر
چه مظلومانه قلبت می شود پیر
چه بی انـدازه خسته از زمــانه
چه زود از زندگی گشتیم ما سیر
افسانه احمدی(پونه)
بسیار زیبا و نا شکر بود