خمیازه
اینهمه خستگی و رخوتِ بی اندازه
اینهمه حال بد و نفرت و، نخوتِ بی اندازه
سیگار پشتِ سیگار
خمیازه پشتِ خمیازه
اینها همگی ، حالِ یک آدمِ عادی که نیست
رسمی ست ، نابجا و بد
بهرِ یک کسالت و، تنبلیِ مُسری و بی اندازه
تصور میکنم چنین شخصی را ، که بندبازه
همان لحظه ی اول ، از پلِ صراط
بند را آب میدهد و،
جان شیرین را با پرت شدن ، می بازه
او به آرزوی یکریزِ پِلِی هاست* ولی ،
دراصل ، غوطه ور در پازه**
مثلِ یک دروازه ست ، که در نداره بازه
هیچگاه ، نمی بینی او را سرخوش ،
همراه با ، حال و هوایی تازه
وارفتگی اش آدم را ، به خنده نه ،
به گریه می اندازه
راه او نیست راهی هموار،
با آنهمه سرعت گیرِ ناخوش
پُر از دست اندازه
دیگر شورَش را درآورده ز تنبلیِ بی حد
رسمِ زشتی ست در او ، بیش از اندازه
شانتاژ میکند که هیچ چیز او را در راهِ هدف ،
ز پا نمیاندازه
ولی می اندازه
عادتِ بدی ست ، که جاسازی شده ،
در روحِ خسته ی ،
صاحب خمیازه
*play
**pause
بهمن بیدقی 1400/5/10
بسیار زیبا و دلنشین بود
موثر و پر معنی
موفق باشید