باور نمیکنم
چگونه ممکن است که افکارت به طرفة العینی ،
تغییرکرده باشد ؟ باور نمیکنم
چگونه ممکن است بوقلمون صفتی ات ،
به زیباییِ طاووس تغییر کرده باشد ؟ باور نمیکنم
یادم است همچو کبک، یکریز سرت را میکردی زیرِ برف
ولی قرقاول منشی ات را ، که درحینِ غرور،
راست راست ، می خرامی و،
می گویی اشتباه کردم را ، باور نمیکنم
حتماً کاسه ای زیر نیم کاسه ات است ،
که صد و هشتاد درجه چرخیده ای ز خود
قبلاً بوقلمون بوده ای و کنون طاووس
برای اینست که باور نمیکنم
اگر پَرهای مصنوعیِ طاووسی ات را کنار بزنم
بی شک بوقلمونی هویدا میشود ،
که زشتی اش عیان ترست ز زیبایی
گنجشکی که با رنگ عوض کردنی ،
خود را بجای بلبل جامیزند را ، باور نمیکنم
دیروز، مظنه ی عشق را پرسیدم
گفتند بازهم سقوط کرده
مظنه ی فلزِ زرد را پرسیدم
گفتند بازهم صعود کرده
من حس وحالِ این دنیای بی عشق را نمی فهمم
اینهمه مجسمه گیِ انسان را ، باور نمیکنم
هاتفی آمد و گفت : برایت رازِ شوقِ صعودِ حقیقی را آوردم
گفتم از کدام سازمانی ؟
گفت : از سازمانِ سازمان یافته ی خدا
گفتم کارت شناسایی ات را نشان بده ببینم
سجل اش ، حسِ عطرِ کتاب خدا را میداد
برایم مسجل شد که راست میگوید
گفتم ازمن دلگیر مشو ! من دیگر، فقط آنچه را ،
که بوی عطر دل انگیز خدا را بدهد را باور میکنم
والسلام ، هیچ چیزِ دیگر را، بجز آنرا باور نمیکنم
بهمن بیدقی 1400/9/20
بسیار زیبا و دلنشین بود
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد