دوش در جایگه قاضی نشستم به خیالی پر قساوت
گفتمش ای دل آنقدر زاری و بی تابی مکن
بیش از این جرم خودت را اینچنین سنگین مکن
گفت ای قاضی تو را بر من بگو جرمم که چیست ؟
گفتمش ای بی حیا نقش بر دلداگیست حاشا مکن !
گفت ای قاضی از کجا دانی که بر من نقشه هاست ؟
گفتمش از سر و رویت که پیداست بیش از این کتمان مکن !
زار زد ای قاضی نا عدل و جوراینچنین حکم میکنی حال مرا؟
گفتمش من قاضی عدلم و داد ..با ما بازی مکن!
گفت ای دلیل عدل و داد ..تو مگر محرم بوده ایی بر سر درون
گفتمش سر درونت اوهامی بیش نیست ...اغراق مکن !
گفت من حالم خراب است عاشق و دلخسته ام
گفتمش آن دل که با تو نیست بیجهت خودت را خسته مکن!
گفت من نیستم که تو را پاسخ دهم ..عشق است و بس
گفتمش عشق را بگو تا من ببینم ..خود را وا مکن .........
گفت عشق نیست چیزی جز مگردر سوختن ...
گفتمش ای ساده لوح بی نیازعشق شو ..خود را بیچاره مکن
گفت حال که عاشق گشته ام نیازرا نخواهم فهمید ..
گفتمش دیوانه ایی ..در سر تو را نیستت عقل ..
گفت من قلبم آن حس درون ..مرا با منطق قیاس مکن ..
گفتمش او تو را خوار و ذلیلت میکند
گفت قصه ی مرگ خویش را من خوانده ام ...پشیمانم مکن !
دیدم از حاضر جوابی اش ندارم صحبتی ..
گفتمش گویند تو راا تا مجازاتت کنند ..
گفت ای قاضی بگو مجازات مرا تا بشنویم ..
گفتمش ....
...........
نمی تونم بقیه اشو بنویسم ...نمی دونم مجازاتش چی میشه
شایدکه ....
هر که می تونه بنویــــــــــــــــ ه ه ه........