سلّاخ
من مدتی ست که دست ،
از جانِ خویشتن شسته ام
همه ی نفوسِ زشت را
مجبور کرده ام بایستند دست به دست
به بی رحمیِ یک سلّاخ ،
همه شان را کُشته ام
ولیکن ازهمه ی نفوسِ خوش ،
پُر کرده ام چندی ست پُشته ام
درمسلخ عشق
عشقی را به شکوهِ لاله زار
اینگونه سرخ ، اینگونه بی نظیر،
کِشته ام
حالا دگر به دست گرفته ام ،
ازآنهمه کلاف های زندگی ،
همچون کلاف های رنگارنگ و زیبای کاموا
آنهمه بی نظم رشته ها
به اینهمه با نظم رشته ها
همه را نیک سِرشته ام
ماجراهای شگرفِ اینهمه تبدیل شدن ،
از بی نظمی به نظم را
در دفترچه خاطراتِ خود ،
تمامش را نوشته ام
خداکند با اینهمه اعمال نیک ،
روحم جهنم نشود
از آنهمه وجدان و دردِ فِی السابق
نگرداند مرا ، همچون یک مرغِ بِرشته ام
لااقل حال ، یک انسان شدهام
نه جانوری درسپاه ابلیس
نه حتی یک فرشتهام
دیگر مدتی ست
چیزی ندارم که از دستش بدهم
و این چه خوبست !
فقط من مانده ام و روح
اینگونه است که خود را مدتی ست ،
به میمنتِ اینهمه آزادی ،
به نیکی سرشته ام
این رشته ی زندگی ،
که سرِ دراز دارد
باید سرِ رشته ی اعمالش تا ابد ،
در دستِ من بمانَد
باید ازکف نرود ،
سرآغازِ این رشته ام
بهمن بیدقی 99/11/24
آموزنده و زیبا بود
موفق باشید