ژاندارک
دلم میداند چقدر، دوست داری تو مرا
ولی مانده ام چرا ، اینقدر این دل ، جفتک میزند
پول نمی گیرد ز من ، درست !
همه ی آن ضربانِ دوست داشتن را
مجانی و مُفت ، تک میزند
انگار جنگ است به لابلای ، عشقبازیِ ما
چونکه عشق ات ، دائم پاتک میزند
طوری چاقوی مرارتها و سختیها را می بارد ،
به روی منِ سرسخت
انگار که کاردی را به روی سرِ بیفتک میزند
طوری میکوبد مرا ، انگار ضربه هایی ،
برسرِمظلومِ اردک میزند
ولی هرچه که رسد در راهِ تو، می پسندمش
چون حقیقت ها و رؤیای مرا
حسِ عطر و مزه ی ، سیب قندک میزند
نه به سانِ ماجرای ، رؤیاهای بی عشقانِ عالَم ،
که هریک به رؤیای خودش هم ، فندک میزند
همه دنیایم را ،
خوش میکنی با لهجه ی زیبای خودت
یکریزمعروف را امر، منکر را نهی میکنی ، آفرین !
همه اندرزت ، لحظه های من را
حال وهوایی ،
چون سرازیرکردنِ آبشاری از دلسوزی های ،
اندرز و پَندک میزند
مُشتی کنجد که عزیزست روغنش
خودش هم خوشمزه ،
دستِ پُر رحمت ات آن نعمت را ،
به روی نعشِ این ، نانِ سنگک میزند
بعد هم تا تازگی و داغی اش ، نسوزاند مرا
ایده های نازنین ات مرا ،
گرچه درد دارد ولی ،
روی یک ردیفِ میخ
مثل گوشتی لاشه درِ قصابی ،
روی چنگک میزند
بعد هم ازاینکه به صید انداختی من را
عشوه هایت ،
به من لبخندی و با گوشه ی لب ،
خنده که نه ، بهترست بگویم خندک میزند
آتش ات هم بی شک ، مقدس است مرا
همان آتشی که هیزمش ،
آتشی ، به جانِ یک رهروی عشق ،
همچو ژاندارک میزند
ژانرِی دارک* است سوختن
ولی گر آن آتش ، همچو ابراهیم خلیل الله
گلستانش نشد
درآن عالَم میشود ، چونکه او عاشق بود
یک مجاهد ،
مگر غیر اینست ، یک مجاهدِ راهِ خدا ،
به امروزِخویشتن شعله ای ،
همچو کبریت و، فندک میزند ؟
بهر اینکه کاملاً فرهاد وار،
پیر گردم ، ولی با دلی جوان
به خوشمزه عشقِ شیرین ات نازنین
سُنت ات اینها را بر من ،
نه که فی لفور،
همه ی این سِیرِ سوختنها و آش و لاش شدن ،
همه ی شِکوِه نکردن های من را
تا زمانِ کاملاً بنده شدن ،
به جانِ هیچ و پوچ ام ،
اندک اندک میزند
* dark= تاریک ، سیاه
بهمن بیدقی 1400/5/22
مناجاتی بسیار زیبا و شورانگیز بود
دستمریزاد