نسکافه
درآن کافه
روی میزکوچک من
تکه ای از کیک بود و،
یک فنجانِ پُر
هردو از قبیله ی نسکافه
میدیدم که چگونه اندیشه ام ،
به خود تاب میخوره و می پیچه و بیقراره
میدیدم که چگونه افکارم ،
سربه هوا شده و برای هواخوری ،
گَه برون میشتابد از دربِ آن کافه
شما که میشناسیدش
اوبرای خود مدتهاست که ،
داستانها می بافه
شاید باور نکنید ،
درمیانِ آنهمه دخترِخوشگل
فکر من درجنگ بود
درکنار دکترچمران ، در پاوه
گاه ، فکرم نیمرو میشد، درمیانِ یک تابه
گاهی میرفت اناری بخورَد ، در ساوه
گاهی هم برای یک عبوری از مرز،
مشکوک میان ماندن و رفتن ،
ز مرزِ میرجاوه
گاهی فکرم میرفت
پیشِ آقازاده ای خبیث
میدیدم که چگونه خونِ خلایق را به شیشه کرده ،
مال مردمِ بدبخت را ،
باولع می بلعه و می چاپه
دراندیشه ام روزنامه ای دیدم ، پُر از رؤیا بود
عکسِ او، با دستِ بریده شده ازآنهمه دزدی ،
در صفحه ی اول ،
روی ریل های، غَلتانِ چاپه
گاهی فکرم
میرفت به کنارِ یکی از دخترها
می دیدم که بیداره ،
ولی اندیشه اش در خوابه
می دیدم ، که آرام و قرار ،
نداره که نداره
انگار به روی یک سکو او، موشکی ست ،
که آماده برای پرتابه
می دیدم که چقدر، بی تابه
گرچه خودش را
آرام به من نشان میداد
طوری که انگار،
در باغی ز میوه های رنگی
پُر از سیب و پرتقال و نارنگی
در باغِ خوشرنگ و سبزرنگی
درحالِ تکان ، نشسته بر تابه ،
ولی با آنهمه خوشگلی ،
نمیدانم چرا
چون به او مینگریستم ،
همچو رَنده ای و، سُنباده ای ،
رخ مینمود
هنوزهم بی هدفی اش ،
افکارِ مرا ، قِژ قِژ می سابه
همچون افکاری ولو،
که همگی بی صاحابه
نه افکاری باهدف که مربوط است ،
به یک مؤمن
به یک صحابه
ببین ازکجا شروع کردم
به کجا ختم شدم
به روی میز نگاه کردم
فنجان نسکافه را لمس کردم
دگرسرد شده بود ،
همان فنجانِ پُرازنسکافه
بهمن بیدقی 1400/4/10
بسیار زیبا و پر معنی است
مبین مشکلات جامعه
دستمریزاد