پرسه در دنیاها
به دنیاهای خیالی رفته بودم
کسی را دیدم
همسرِ کسی بود ، که او قلب نداشت
یک زبان ، به قاعده ی ذرع داشت ،
ولی ، در افکارِ پوچ اش
هیچ نیتی ، بجز حرب نداشت
کسی را دیدم
یک کسی را کشته بود
قاتل هیچ مغز نداشت
کاش او شاعر بود
ولی هیچ لطافت و،
احساسی نغز نداشت
ولی وحشیگری اش ، نقص نداشت
کسی را دیدم
خسیس بود
دستِ خود را بسته بود
طوری از بخشش گره زد دستِ خویش
انگار او دست نداشت
ولی داشت
فقط او جُربزه ی بذل نداشت
کسی را دیدم
بی روحِ بی روح
یک مجسمه
او توان برای ، برپاکردنِ بزم نداشت
بزمِ عبادتِ خداوند ، چه زیباست
او برای این بزم ، هیچ عزم نداشت
کسی را دیدم
او زیبا بود ، حرف نداشت
ولی نه مغزداشت ونه قلب و نه حتی روح
او ز بیخ و بن کارَش خراب بود
اصلاً او ریشه و، اصل نداشت
اینها را که گفتم ،
پُر است ، دراین قریه
یه دنیای حقیقی ست
عاقلانه این بود که دستان به التجاء ،
بروند بسوی آسمانهای خدا ،
تا کمی هم دعا کنند
نذر کنند
برای صدها فرج به کارِ خویش ،
کمی هم عزم کنند
کارِ خود را ، پُرنظم کنند
اما آدمها همیشه دراین قریه ،
بیشتر دنیایی را دوست داشته اند ،
نه خیالی ، نه حقیقی ،
بلکه تنها ، دنیای ریالی
اراده ای که ، بجز جمع کردنِ صد کَنز نداشت
با آنهمه ثروتش ، حتی ارادهای ،
بهر پاشیدن هیچ بذر نداشت
پس درآخرت ، آدم ،
کلاهش پسِ معرکه است بی شک
ولی بازهم ، هیچ اراده ای و اعتقاد ،
حتی بر نمودنِ نذر نداشت
چون همیشه ، درحال و هوای مَد بود ،
فکری از جزر نداشت
حتی وقتیکه یه کودک بود
کوچه بود و توپ چهل تکه و او
انگار او درس نداشت
وقتی که بزرگ شد
طوری درمقابل چشم خدا گناه میکرد
انگار او ز ربِ خویش ترس نداشت
طوری بی هراس شده بود انگار،
ز ناراحتیِ خدا ، در تن اش ،
زلزله و لرز نداشت
طوری میخورْد مالِ قرضی را که انگار،
او قرض نداشت
سبزیِ افکارِ کودکانه اش، همگی زرد شدند
دگر او افکاری ، بجز هرز نداشت
ز دنیای خیالی شروع کردم ،
رسیدم به دنیای حقیقی
انگار اینها همه آمیخته اند باهم
خواب و رؤیا ، واقعیت ، الهام
خواستم بگریزم ز دنیایی حقیقی ای که ،
خیالم را کُشت
اما آن قریه ،
نه ماشینی داشت کرایه
نه زاینهمه فقرِ فرهنگی اش ذره ای گلایه
با تاخت گریختم من از آنجا
تاختم ، چونکه آنجا ،
بجز اسب نداشت
بهمن بیدقی 1400/7/17
حکیمانه و زیبا بود
آموزنده
موفق باشید