من تسلیم ام
سروش خدایی مرا درظلمت دید
نگفت سیاهی کیستی ، چون مرا میشناخت
فقط گفت : ای گناهکار ! تسلیم شو !
گفتم تسلیم ام
دیگر هیچ کس و هیچ چیز،
نمی توانست برگرداندم از تصمیم ام
آخر عصیان ونادانی تا کِی ؟
باید متخصصی ماورایی ،
این زندگیِ چو دستگاهی پیچیده را
چک آپ میکرد و مینمود تنظیم ام
مدتی بود ریپ میزدم درجاده های زندگی
تک کار میکرد موتورِجستجوگَرَم
هر وقت به یادِ رگ و ریشه ام می افتادم
بهت زده فقط میگفتم : اللهُ اکبر
ولی کافر ازحرفم می خندید
میگفت : من آمیخته ای ازچند سیم ام
ولی وقتی مرا درنماز می دید
کمی خجالت زده میشد ولی به رویَم نمی آورْد
وقتی میدید برای خدای خوبم ،
به حالِ سجده و تعظیم ام
درمیدان و معرکه ی شطرنج ،
بیدق زاده ای هستم سرباز
من هیچوقت ادعا نکرده ام و نمیکنم و نخواهم کرد ،
که فرزین ام
ابلیس ، میترسد از من
چون درویشی ام که بهرِ راندنش ،
مسلح به تبرزین ام
من همینم که هستم ، خودساخته ای مرموز
هیچوقت تلاشِ مذبوحانه نکن ،
که برگردانی ام از اینم
بهمن بیدقی 1400/9/3