آسمـــان امروز با حالــــم تبانی می کند
هر چه را در چنته دارد زود آنـــی می کند
دیده خُلقم بد شده با رفتنت در بقچه اش
ابـــرِ بـــارانی بــــرایم بایگـانی می کند
مهربانی های من خــــرج تو شد اما دلت..
بی تفاوت رد شد و نامهـــــربانی می کند
تو شدی آمــــاده ی رفتن از این خانه ولی
شانه در پــــای قدِ تو سایبــــانی می کند
قهوه ام سرد و کتاب شعر من هم بسته شد
فالِ غــــــم پرونده ام را بازخوانی می کند
یاکریم از بغضِ من سر زیرِ پَرهایش کشید
دردِ دل از حالِ من با شیروانی می کند
در فضای سینه ام باروتِ بغض و گریه است
فندکی روشن کنی ، آتــش فشانی می کند
بــــاد تندی پرده را از پنجره بیرون زده
باز این دل گریـــه بر روزِ جوانی می کند
بر درخت پیـرِ کوچه یک کلاغِ شوم و زشت
قار قارِ نحسِ او مغــــزم روانــی می کند
رفتـــنِ تـو خانــه را روی ســـرم آوار کرد
یـــادت اما بیخ گوشم خوش زبانی می کند
روی قلب زخمی ام دردی دوباره در کمین
سر به روی قابِ عکست ناتـــوانی می کند
افسانه احمدی(پونه)
بسیار زیبا و دلنشین بود
سایه نویسی از عزل شادروان استاد شهریار