کو ؟
در سرانجامی که بهرم ساختی
جای خوشحالیش کو ؟
در سرانجامی که بهرم ساختی
جای خوشنامیش کو ؟
اینهمه بدنامی و درد و گناه
از سر و کول ام میرود بالا
مثل حمله ی تیفوس ، مثلِ یک مُشت شپش
آنهمه وعده های آن باغ چه شد ؟
جای خوشی جز اینهمه خشکزاریش کو ؟
آخر گر ندیده ام ، شنیده ام
عشق پُر از، خنده است و لبخند
لذتی جز این دردهای ، خشک و خالیش کو ؟
آخراینکه نشد ، همه ش خواب و رؤیا و کُما
پس میان اینهمه ، هشیاریش کو ؟
هفت سال ، گندم نداشتیم قحط سالی ، امانمان بُرید
حتی ، چگونه درو کردن هم ، ز ذهنمان پرید
پس آن هفت سالِ حاصلخیزِ رؤیایی ،
بعد ازاین هفت سالِ لعنتیِ خشکسالیش کو ؟
گفتم شاید دستِ من نحس است
به بلبل گفتم فال ام را ، با نوکِ نغمه خوان و،
یارپرست اش ، ازمیانِ آن فالها کشید
دیگر آن بلبل که نحس نبود
پس فالِ خوش فالیش کو ؟
از دور یک ندا آمد که دیگرغم مخور !
یک گلستان پُر ازخوبی ها ،
کنار گذاشته ام برایَت که به انتظار،
مثل کودکی کنجکاو، یکریزسؤال میکردی
بیا داخل شو به اینجا تا ببینی ،
جز آنچه که باعث است به خوشحالیش کو ؟
بهمن بیدقی 1400/8/13
بسیار زیبا و دلنشین بود
موثر و پر معنی
موفق باشید