خوابِ بهشت
یک شبی آمد به خوابِ من بهشت
لحظه ای خوش را رقم زد سرنوشت
نهرِ آبی در کنارش جویِ شیر
با شرابی عطر و بویش بی نظیر
آن طرف تر نهری از جویِ عسل
وصف آن هرگز نگنجد در مثل
میوه ها نزدیکِ ما در پیچ و تاب
هر درختی ریشه اش در مُشکِ ناب
گلرُخانی چون پَری اندر خِیام
یا که چون ماهی درخشان پشتِ بام
قصر هایی سقفِ آن تاجِ فلک
عاجز از توصیفِ آن جن و ملک
آنچنان عقلم شگفت از این و آن
دیده یِ بینا دَهی روشندلان
گفتم ای دل اندکی کن جستجو
حال و احوالی ز یارانت بجو
یادم آمد زاهدی از بومِ ما
ناسِکی برجسته در مفهومِ ما
ظاهری چون سالکانِ راهِ دین
عالمی چون او نباشد در زمین
بر جَبینش جایِ مهری هم بجا
روز و شب وی در تضرُّع یا دعا
در عبادت صاحبِ آوازه ای
مدّعی جان و جاهِ تازه ای
رهروان را مقصدِ دل، کیش او
هر کسی را حاجتی، در پیش او
جاهلی خواندی شفاعت، روی وی
قاصدی هم در پیِ داروی وی
او چنان مشغولِ این کار خودش
غافل از اسراِرِ دلدارِ خودش
فکرِ زاهد بر سرم پر پیچ وخم
راهِ خود را سویِ او من چون بََرم؟
هاتفی آمد به گوشم این بگفت
عمرِ زاهد شد پیِ امیالِ مفت
کارِ نادان بودی از خود خواهیش
جهلِ او هم جمله یِ آگاهیش
هر که او غافل بماند از رازِ یار
همچو اویی کی شود؟ دمسازِ یار
گفتمش ای هاتفا آرامِ جان
این منی چون آمدم در بینتان؟
خنده ای بر لب به من گفت ای جناب
چون تویی را آیدت جنَّت بخواب
علی پیرانی شال
۱۴۰۰/۵/۲۸
خوابِ بهشت
یک شبی آمد به خوابِ من بهشت
لحظه ای خوش را رقم زد سرنوشت
نهرِ آبی در کنارش جویِ شیر
با شرابی عطر و بویش بی نظیر
آن طرف تر نهری از جویِ عسل
وصف آن هرگز نگنجد در مثل
میوه ها نزدیکِ ما در پیچ و تاب
هر درختی ریشه اش در مُشکِ ناب
گلرُخانی چون پَری اندر خِیام
یا که چون ماهی درخشان پشتِ بام
قصر هایی سقفِ آن تاجِ فلک
عاجز از توصیفِ آن جن و ملک
آنچنان عقلم شگفت از این و آن
دیده یِ بینا دَهی روشندلان
گفتم ای دل اندکی کن جستجو
حال و احوالی ز یارانت بجو
یادم آمد زاهدی از بومِ ما
ناسِکی برجسته در مفهومِ ما
ظاهری چون سالکانِ راهِ دین
عالمی چون او نباشد در زمین
بر جَبینش جایِ مهری هم بجا
روز و شب وی در تضرُّع یا دعا
در عبادت صاحبِ آوازه ای
مدّعی جان و جاهِ تازه ای
رهروان را مقصدِ دل، کیش او
هر کسی را حاجتی، در پیش او
جاهلی خواندی شفاعت، روی وی
قاصدی هم در پیِ داروی وی
او چنان مشغولِ این کار خودش
غافل از اسراِرِ دلدارِ خودش
فکرِ زاهد بر سرم پر پیچ وخم
راهِ خود را سویِ او من چون بََرم؟
هاتفی آمد به گوشم این بگفت
عمرِ زاهد شد پیِ امیالِ مفت
کارِ نادان بودی از خود خواهیش
جهلِ او هم جمله یِ آگاهیش
هر که او غافل بماند از رازِ یار
همچو اویی کی شود؟ دمسازِ یار
گفتمش ای هاتفا آرامِ جان
این منی چون آمدم در بینتان؟
خنده ای بر لب به من گفت ای جناب
چون تویی را آیدت جنَّت بخواب
علی پیرانی شال(آرام)
حکیمانه و زیبا بود