عهد كردم كه دراعماق خودم حبس شوم
حس كنم هيچ شدن را و در او لمس شوم
عهد كردم كه دگر گرم محالي نشوم
دل خوش از زاويه ي اوج خيالي نشوم
رد عشق تو در انديشه ي من مي ماند
روزن خاطره ات باز مرا مي خواند
انعكاس قدمت وسوسه شد در يادم
بر خودم پيچيدم ، در خودم افتادم
در خيالات پر از خاطره اي فكر پريد
دست توسيب قشنگي ازدل خاطره چيد
رد انگشتانت ، روي آن سيب نشست
شيشه ي بچگيم را غم آن سيب شكست
گرچه با آن عطش ِ ديوانگي ، تَرد شُدم
راهي جهنمي خاكي و نامرد شدم
برسرشاخه ي سبز عشق تو زرد شدم
گرم تو بودم ودرپيچ و خمت سرد شدم
درسرا شيب نفس گيرغمت درد شدم
چشم درچشم غزل دوخته و مرد شدم
آخ اگر در خم تو تاب به تب مي افتاد
گرمي ِ زمزمه عشق به لب مي افتاد
در تب كوچه ، مهتاب به شب مي افتاد
گذُر عشق دگر باره ، عقب مي افتاد
آخ اگر بار دگر عشق امانم مي داد
آن شب چشمانت اگر زبانم مي داد
كوچه ي خاطرها باز ، زمانم مي داد
بر بلنداي شب شفق ازانم مي داد
عهد كردم كه درلاك خودم حبس شوم
در غم و ماتم نمناك خودم نبض شوم
دل خوش از روزنه ي نور اميدي نشوم
خوشدل ازآمدن صبح سپيدي نشوم.....
عهد كردم ......