بغض ماه:
نمی دونی
امروز چه حالی شدم
شنیدم
صدای تو از راه دور
یه بغضی گرفته
مثل ابر و باد
یه بغضی که
انگار شکسته
صدات
هوای دلم رو
هوایی نکن
نگو حالیته
اینو از راه دور
نگو می شنوی
بارش گریه مو
نگو لعنتی
بغض نشو تو گلوم
نگو خاطراتم
گناه تو نیست
هوای دلت
توی این کافه نیست
یه قهوه دوباره
به هم ریخت منو
چه تلخ و چه ساده
نگو ساده نیست
به هم ریخت منو
باز هوایی شدم
دلم خواست ترو
من که راهی شدم
ته کافه ی این خیابون خیس
ته زندگی بود حالا دیگه نیس
تو نیستی حالا
دستای تو کجاس
بگیره سر انگشتای
سردم و
بگه قصه ی
دیو و دلبر برام
بشه آخر قصه
بسته چشام
نمی بافه دستات
یه شال با کلاه
که سرما نشه
باعث بغض ماه
کجا برد دلت رو
کی بود شد خدات
هوایی شدی
کی شدش آشنات
از این کافه رفتی کجا
با خودت
چرا بی خبر
آخه
لعنت به تو
نگفتی که
دیونه ام بعد تو
نگفتی ته کافه
لعنت به تو
تو بردی به سرقت
تمامیتم
برام چی گذاشتی
خیالات شوم
صدات بغص داشت
من که می شناسمت
دل تو ته کافه
جا مونده باز
ببین جای تو
خالیه پیش من
هنوز پنجره
خیسه بارونه باز
بذار تا ته خاطراتم بگم
نکن قطع زوده بذار باز بگم
به جون خودم
حاضرم بعد از این
بمیرم ولی
غم نیاد تو صدات
30شهریور1400
آذر.م