ساده بودم،
خسته و بی کس میان موج های تلخ و شیرین؛
به یاد کودکی خوب و دیرین؛
به دور از همهمه اتلاف آیین،حال چه اسلام و چه بودا و چه زرتشت و بهایین...
جدا از هرچه بود و هرچه میشد،معلق روبه دریاهای ماهین...
زندگی ام پشت هیچستان سهراب، به رسم دلخوشی هایی ز محراب
گذشت و هرچه کردم تا نیاید هیچ امیدی رو به یک یار،
موفق البته!اما چه بیدار،
و یا خواب است و خود را گاهی هشیار،زند بر بیکران ره به دیدار...
گذشتم...پا گذاشتم من ، به راهی که چه زیبا و چه بیتاب،زند قلبی به مهتاب...
بگفتم شاید این نیز باشد آن دیگر امیدی که به وقتش می رود خواب...
اما دیدم آن تفاوت در میان خنده گلگون لب های شقایق؛
میان گریه های مست و بالغ،
که سرداب دلم را کشت و چشمی راند ز راهم؛
صدا از غم به ماتم:
که هستی خوب و هشیار؟!
که میدانی بود قلبت به دست خوب یک یار؟!
ندانم چیست و هیچوقتش نفهمم ؛که راز قلب بیتاب
ز رسم یادگاران زلیخا،چگونه خواندتش راوی مهتاب...
موفق باشید .