صدای محزون پیر زنی را می شنوم....!
که در ذهنم به با خود به نجوا نشسته
گویا سالهای سال در من می زیسته .....!
گاه ! از گیسوان سپید پشمکین خود
با دوک جمجمه ام ، ریسمان می ریسد
و می بافد ، پیراهن نیمدار برای تن چروکیده اش ....!
اندکی دیگر از گوشه ی چارقد
رنگ پریده اشکلید زنگار خورده ی گاو صندوقی را بیرون می آورد
و با رمز " افسوس " قفل قلب خود را می گشاید....!
آه .....!
چقدر این قلب فرسوده بهمریخته ....!
مگر سالهای سال ، نوروزی به خود ندیده که خانه تکانی کند....؟!
تارهای عنکبوت خیال و رد پای آدمیانی که در تردد بوده اند ؛
قاب عکس های قدیمی از تصویر آنانی که دیگر نیستند....!
و پلهای ویران شده ی سرنوشت .....!
" امشب ماه را به بالینم بیاورید ....! "
حال دلم خوب نیست ...!
چقدر ابرهای تردید ببارند....!؟
ترسم از اشک و آه نیست چرا که ....!
می ترسم هجوم سیل اندوه !
تا مبادا خاطرات غبار آلودم را با خود به ناکجاها ببرد....!
این نجوای محزون در گلویم لانه کرده
نفسهایم قدرت ندارند ،
انگار غمباد ، طناب دارم گردیده و می فشارد
این در خفقان فرو رفته را ......!
کاش ! قفس استخوانی سینه ام را می شکافتم
و بیرون می کشیدم این پرنده ی زخمی بی حوصله را....!
" امشب ماه را به بالینم بیاورید ....! "
که من ، همواره چشم بر آسمان دوخته ام
به انتظار شب هایی که تا صبح غرق در اندیشه هایم می گردم .....!
" شاید فردا دیر شود "
و این پیر زن خسته قصد سفر کند....!
دلا ....!
سکوت کن ! که تمام آتش ها از گور تو بر می خیزد
اگر دلی در جان نکاشته بودند.......!
شاید ! بهتر می توانستم بانویی باشم ، شوخ و شنگ و بی پروا....!
که صد پهلوان را گستاخانه حریف می طلبید....!
" ماه را به بالینم بیاورید ؛ حتی اگر آفتاب زده باشد
و خیلی دیر.....! "
روز گار تاریک را با ماهتاب منور سازید ....!
( دستم از زمین کوتاه !
از آسمان طلب ماه نموده ام )
......................................................
افرا _اصفهان_بداهه_مسافر
ساعت یک دوشنبه شب ۸ / ۶/ ۱۴۰۰
غمگین و زیبا بود