ای دل چه کند هوای حرم یار کند
این عشق جنونم که دلم را بیدار کند
ای دل تو بگو این حرم یار کجاست
در گوشه ای از خانه ی دوست چو بازار کند
ای دل تو بگو حرم، اگر جهانت پیداست
عشق است که کندآسان و، دشوار کند
ای دل اگر این جمعه تو را هست نظری باز
یا در دل و در خانه ی تو دیدار کند
سرگشته ی این عشق و جنونم بسیار
شادم اگر این شیفته مرا بیمار کند
من خسته و شیفته ی دل عشق
این دل که برای دیدنش هزار کار کند
هر چند که من از یار غریبم نِی لایق
این شیفتگی ام، هر دم مرا آزار کند
یادم نرود چه محملی در پیش است
آخر این عشق و جنون، مرا گرفتار کند
من خادم آن خلوت حرم چو باشم
آقا مددی است مرا مددکار کند
با نام علی، فاطمه در قلب من است
دانم که او هر لحظه بدان کرده مثمار کند
من خفته از این مجلس بیگانه شدم
زین صبح طلوع است، او مرا هوشیار کند
گر من چو روم پای پیاده در حرم یار
اول آن مرد بزرگ، دیده بر این خار کند
غزلم قصد بر این دیده منوّر نشود
هر مصرع این گفته تو را، چو اشکبار کند
گر خلوت این خانه تو را نیست و نیاسود
او هست که تو را دیده در انظار کند
گر خواست تو نیست ببینی حرم دل
آقا طلبد، پس تو را اصرار کند
گر چه طلب علم برونی، درونی است
شاید به خواستش، تو را دیده بر ابرار کند
پس بیا خانه نشین دل بیگانه مشو
شاید این جمعه تو را این دفعه احضار کند
گویا او هر جمعه به دهن روزه ای هست
خواهم که بدانم امشبی را ز چه افطار کند
آقا همه را وصل نصیحت بکند، نی به جنون
حتی او رحم بدان شیوه ی اَشرار کند
آیا که کسی هست شنیدار صدایش باشد
یا روز و شبش را بنشیند هِی اصرار کند
یا جمله کسی هست که در این عالم مست
هر جور وجودش خیر در این کار کند
دستش به سر آدم و هر جن و پری
چون گفته ی او هست، مرا مست ز اشعار کند