دست در دست گرم مادر داشت
در هیاهوی و غلغل بازار
حُجره ها رنگْ رنگ و چشم نواز
چشم کودک اسیرشان انگار
غرق در سِیر بود و تا برگشت
مادرش را کنار خویش ندید
دید در سیل جمعیت تنهاست
ناگهان قلب کوچکش لرزید
شد هراسان، دوان دوان هر سو
پرسه ها را به پای خسته سپرد
گریه اش، موج شد پیِ ساحل
دل به دریا زد و به طوفان خورد
دید آنجا ز گریه لبریز است
غرق اشک اند مردمانی چند
با خودش گفت :«شاید این ها نیز
مثل من گم شدند و می گریَند»
پیرمردی برایشان می خواند
قصه ای از کتابی اشک آلود
از مسیری که مبدأش غربت
کاروانی که مقصدش غم بود
قصه تا اوج رفت و آن کودک
خویش را بین ناله ها گم کرد
بر سرش دست گرمی آمد و دید
مادرش رو به او تبسم کرد
تا که افتاد بین آغوشش
با دَم خسته لب گشود آن بین :
«مادر! اینها که خواند قصهٔ کیست؟»
اشکِ او پاک کرد و گفت :«حسین»
***
آه ! گویا منم همان کودک
بین بازار عمر ، سرگردان
دور افتاده ام ز آغوشت
تو مرا سوی خویش برگردان
در جهانی که جنگ عقربه هاست
روضه های حسین قبله نماست
در پی حق کجا روم؟ وقتی
وعده گاه حقیقت، عاشوراست
محمد مهدی نورالهی - مرداد ۱۴۰۰ (محرم ۱۴۴۳)