در سکوت خاطرات، مچاله شده بودم
ودر تنگنای تاریکی زمان ،فرو رفته بودم
هوا بس دلگیر بود وزمان سنگین
وباران بود و انتظار
لحظه های با او بودن چون آیینه ای در افکارم پرسه می زد
سایه های تردید مرا به سمت تلفن برد
از میان سکوت سال های دوری
اورا صدا کردم
صدای زنگ شنیده می شد
ومن بودم که او را به سرای عاشقی می خواندم
نفس هایم در پس لحظه های دلتنگی تند تند می زد
و سکوت می خندید به این همه انتظار
اورا به شکست سکوت دعوت می کردم
و این صدای زنگ
رنگین ترین صدایی بود که عاشقی اورا به یادم می آورد.
من در اوج ناباوری سکوتم را شکستم.
او مرا به ژرفای دورترین لحظه انتظار می خواند
سراپای وجودم خواهش بود و التماس ماندن
و بودن من
چه انتظاری دراین خواهش برمن گذشت.
به سکوت لحظه های عاشقی مان
مرا در پهنای آغوشت،پناه ده
که این سکوت عاشقانه تو
مرا به هزار توی عاشقی می برد
ومن می مانم در عروج لحظه های عاشقی
و تجربه ناب با تو بودن.
بهاره فرزان پور(ب.شادزی)
دلنوشته زیبا و دلنشین بود
موفق باشید