برایت شعر میگفتم که یادت را نگهدارم
که یادت آورم بی تو همیشه زار و غمبارم
قرار با تو بودن ها به شعرم زندگی می داد
قلم رقصان به میدانت به من بالندگی می داد
برایت شعر میگفتم که چشمت چون شبی روشن
سیاهی دو چشمانت غزالی در دل گلشن
شدم شاعر و زائر تا به دامانِ غریبی ها
و مهمان تو و عشق و تمام دلفریبی ها
قلم با دل به پرواز و تو بالاتر در آن بالا
هنوزم شعر میگویم و تو هستی همین حالا
برایت شعر میگویم هنوزم تا که برگردی
شدم خاک و از آن راهت نمی آید چرا گردی؟
شدم شاعر و شهری در تماشای دل زارم
تمام کوچه ها آذین برای وعده ی یارم
و میگفتم که تکرارت تمام آرزوی من
تویی در کوله بار من تمام آبروی من
تو میگفتی که مجنونی و من مجنونتر و دلخون
ییابان گرد دیدارت، اسیر لیلی گردون
تو میگفتی که مجنونی و من مجنونتر از او هم
برایت شعر میگفتم و لیلی می شدی هر دم
تو از من چشم می بستی و من افتاده ای در دام
هنوزم شعر میگویم همیشه هر دم و مادام
تمام ماجرای من همین بس از تو گفتن ها
غبار بی وفایی ها به دیدار تو رُفتن ها
تو مهتابی به شعر من همیشه ابری ام بی تو
خسوفی سرد و تاریکم غریب قبری ام بی تو
...
مهدی بدری(دلسوز)
شورانگیز و زیبا بود