تنش را رایگان می داد
در دستانِ مستِ بادِ سردِ شب
دو ساقش را هوسناکانه می بوسید، رسوایی
لبِ سردِ شبِ تاریک، می بوسید لب هایش
فشار زِبرِ لبهای نمیدانم، نفس را بُرد از یادش
چرا میخواست این سان عشق بازی را؟
نمی دانم
نگاهِ شهوت آلودی، تو گویی هر قدم، او را طلب میکرد
آری، ماه هم، دزدیده بر اندامِ عریانش تماشا کرد
تنم ارزانیت ماها
از آن بالا ببین، آیا
نمی بینی تو دلدارم؟
همو کز بویِ گلبرگم ، هزاران بار می میرد
تنم ارزانیت ماها
بهارم را تو پیدا کن
بگویش ماندم تنها
گل تنها
گل تنها، سحر همچون شب پیشین
زِ دردِ تن، نمی آسود
تنش، دستمالی باد و مَه و شب
و جان، در حسرت یک عشق
محبت بود زندانش
ز شرم آنگاه، فرو میبست چشمانش
من امّا، زین صبوری ها
زدم فریادها، ای داد
چرا این سان تنت را رایگان بخشیده ای با هیچ؟
چرا در انتظار هیچ بی تابی؟
چرا از نارفیقان چهره ی آیینه می خواهی؟
و گل خندید:
افسوس از برایت می خورم ای دوست
که تو هرگز نمی دانی
( کِه را، من چشم در راهم)
همورا، کَز تنش، امّید می خواهم
وفادارم تمنّا از نگاهش را
اگر بخشیده ام این سان
تنم را دست بیگانه
برای آنکه راحت، آنکه جانم را طمع دارد
به دور از فتنه ی شب
یا ستاره
یا که ماه و باد
مرا آغوش بگشاید
کند از این قفس آزاد
تو آیا جای من بودی
برای لمس آزادی
تو آیا تن نمی دادی؟
چرا ای گل، تو می دانی چه سان بودن، شدن، باید
نمی دانی
نمی دانی که من هم، جان و تن دادم برای دوست
بسیار زیبا و خوش آهنگ بود
سرشار از احساس