شعر چه حاجتت را در خواب دیده بودم
خلوت گزیده بودی، بی منت تماشا
وقتِ سحر اگر چه خوابیده چشم دولت
بیدار شد نگاهم در چشم این معما
درگیر عاشقی شد هر زره از وجودم
آتش زبانه میزد از تار، تارِ پودم
پرواز را به جرات آنجا چشیدم از تو
چیزی شدم که هرگز در خود ندیده بودم
وقتی که غرق بودم دیدم همان غریقی
آتش زدی تنم را با جان من رفیقی
تاریکی شبم را با سیل گریه شستی
وقت نیازِ شاهد، باران، خودت حریقی
از چشمه های عشقت یک جرعه سهم من شد
سیل گدازه بود و یکباره حمله ور شد
آتش ندیده بودم از آب مهربانتر
آبی شد اشتعال، از آبی که شعله ور شد
باشوق بی مثالی، پرواز می سرودم
جز درد عاشقی با دردی طرف نبودم
همفاز با طبیعت با کائنات هم سوی
زنگار غفلت از دل، همواره می زدودم
انگار چشم شوری راه مرا نظر کرد
تیرِ سیاهی شب از قلب من گذر کرد
ویروسی از تباهی با دست آشنا بر
هر گوشه از دیار و روح و تنم اثر کرد
آفت بجان این باغ از باغبان رسیده
میری که آبها را از رودها مکیده
در جان مردم شهر زخم گلوله یعنی
خونی که از سلاح و چنگ خودی چکیده
تعریفِ روشنایی از دیدگان من رفت
دیگر نمیتوانم شعر تو را بخوانم
در من بجای آتش، از عشق، کینه مانده
تیغ هزار افسوس بر جسم نا توانم
در باطن دو گیتی آسایشی نمانده
هر دوستی به قلبم زخم بدی نشانده
با دوستان مروت، ورزیدم و دریغا
دشمن به قصد یاری، خود را به من رسانده
از همرهان نگفتی با روز تو چه کردند
انگار آشنایان قلب تو را شکستند
هرگز گلایه ای از بیگانگان نکردی
چون دوستان برایت شمشیر کینه بستند
با مصرعی دوباره، حافظ برس بدادم
آتش بزن تنم را من تشنه ی عذابم
شعری که مینویسم با سوزِ گریه جاریست
یعنی به یادِ آن شب درگیرِ التهابم
بسیار زیبا و دلنشین بود
دستمریزاد