پنجشنبه ۲۰ دی
|
آخرین اشعار ناب سمیرا عاشوری
|
یک روزکه ازحرفای نیش دارپیرمرد کنار دیوارخسته شده بودم,که هرروز با صدای گرفته چهره سرد وعبوس وسیگاری که همیشه گوشه لبش بود تکرارمی کرد{تو بی عرضه ای ,هیچی نمی شی,شایدم بشی یک نون خشکی بی عرضه که گلوش پاره شده ازبس گفته نون خشک شمارا می خرم,و درحالی که عرق کردی وبوی گندی می دی و چندرقاز دستتو نگرفته بعدازمدتی جسدتو لای کارتون خواب ها پیدامی کنن,شایدم بشی یک قوطی جمع کن ولگرد که اگه بخت بهت مدد کنه بتونی توقسمت جمع آوری زباله هاکارکنی,همیشه بوی آشغال بدی وبه زحمت کثافت رو ازسروصورتت ولای ناخون هات پاک کنی ولنگ نون شبت بمونی,} دندون هام را بهم فشردم, پیرهنم را از تنم دراوردم,وآغشته به مواد آتش زا ساختم. خروار خروار کتابهایم را ریختم توکوچه ,وآتش افروختم به دامن کتا بها,ودزدکی درحالی که کسی نبیند,دریک حرکت سریع پیرمرد را درون کتاب های نیمه جان انداختم,و زنده زنده سوزاندم....
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
زیبا و جالب بود