شنبه ۳ آذر
مهر مهوچ ۱۰
ارسال شده توسط طوبی آهنگران در تاریخ : پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۳:۵۱
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۶۴۸ | نظرات : ۲
|
|
چو خورشید به عالم نذری اندازد
نوری دیگر به هر دیده بتازد
که بلبل صبح گاه صوتی نوازد
که شبنم تر کند چشمان نسرین
زآن سوسن که عاشق بود
بی تمنا میدهد بوسه به شبنم
بعد از سخنان افراسیاب هر دو به استراحت پرداختیم فردا من به سر برکه آب آمدم دلم گرفته بود می خواستم با آب درد دل کنم که پری دوست از پشت به شانه من زد گفت دوست عزیز انگار باز تنهایی گفتم بله ولی تفکر مرا رها نمی کند به پری گفتم قرار بود که شما هم از سر گذشتی صحبت کنید پری گفت من امروز آمادگی ندارم من اسرار کردم بعد پری گفت بسم الله من دختری از پری ذاد بودم که از زیبایی زبانزد طایفه جند بودم در طایهفه خودم به هور مشهور بودم
چون هور بودم مورد احترام بودم تمام جوانان تایفه آرزؤی ازدواج با من را داشت روزی در هوای گرگ و میش کنای برکه ابی قدم می زدم که چشمم را جوانی بسیار خوش اندام و با سیمای مردانه به خودش جزب کرد چون من نا مرعی بودم ساعتی او را تماشا کردم تا او در سر برکه بود من هم ماندم و او را تماشا کردم به محل زندگی که رفتم نتوانستم دوری او را تحمل کنم باز چند باری به دیدن او رفتم تاکه فهمیمد قست ازدواج دارد دیگر حسادت زنانه قوی تر از حجاب شد خودم را به او نشان دادم چندی او را به حرف گرفتم او هم آن قدر محو زیبای من بود که هر چه من حرف می زدم نمی فهمید من خودم را از دیده او پنهان کردم دیدم همه چشم است به اتراف نگاه می کند چند بار هم دیگر را ملاقات کردم
به که دیگر خیلی به هم نزدیک شدیم که دوری یک لحظه هم محال بود بعد که گفت با خانواده به خواستگاری بیاییم گفتم نه گفت نه گفتم بله چند روز دنبالم را گرفت تا که علت را گفتم وقتی فهمید که من از پری زاد هستم ناراحت شو خودش را عقب کشید گفت این اشکال دارد من ترس وجودم را گرفته است ازش خواستم هر گز به کسی این راز را فاش نکند ما باهم ازدواج کردیم یک سال با هم بودیم تا که خانوادهاش شکهایی کرده بودند و هم خانواده من پدر و مادرش او را مجبو کردند تا که به آنها می گوید آنها همه نارحت می شوند با جن ازدواج کردی ما می ترسیم باید از این شهر بروی او را رها کنی من که فهمیدم خیلی ناراحت شدم گفتم از من هم دیگر خبری نیست ولی من نمی توانستم از او دل یکشم پدر و مادر من هم که فهمیدند قضب کردند فهمیدم که بیایی سر او می آورند گفتم فردا می روم به خطر را خبر می دهم فرا که به دیدن او رفتم دیدم او دیوانه است در یک کناری گاهی گریه می کند گاهی می خندید مرا هم نشناخنفهمیدم که کار پدرم بوده است مرا هم از تایفه اخراج کردندهروقت که به دیدن او می روم خودم را سر زنش می کنم که آن جوان نگون بخت را به این روز انداخته ام عذاب وجدان گرفته ام که از درد آوارگی بدتر انگار پدر و مادر ها بچه ها را خریده اند حق زنگی از من و آن جوان گرفته اند این ها با خدا چه می کنند ادامه دارد
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۹۱۷ در تاریخ پنجشنبه ۴ ارديبهشت ۱۳۹۹ ۰۳:۵۱ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
احسنت بر شما
لذت بردیم🙏🌹