شنبه ۳ آذر
مهرمهوش۶ادامه دارد
ارسال شده توسط طوبی آهنگران در تاریخ : جمعه ۲۲ فروردين ۱۳۹۹ ۰۳:۳۴
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۶۹ | نظرات : ۰
|
|
شبی دیگر در کلبه چوپان آن شب هم سر صحبت را من باز کردم به منزل رفتم چو پریشان بودم مادرم گفت صوفیان تو همیشه شاد و شنگ بودیحال امشب شما را سر حال نمی بینم
گفتم مادر حالم خوب است نگران نباش پدرو گفت اسان همیشه که شاد نیست گاهی هم ناراحت است انگار پدرم می دانست شرم کردم چیزی نگفتم فردا به مرزعه رفتم و مشغول کار شدم ولی پدر و مادرم چیزی فهمیده بودند عصر بود که مهرنیا با خانواده به مرزعه آمدند به نظر من مهرنیا که در باغ می گشت انگار گلهای باغ همزیبایی او را تهسین می کردندبر لب برکه که می ایستاد عکسش که در آب برکه می افتاد انگار شمایلی از پری دریایی که در آب برموج می گشت و از من خواست که بری ماهی ها غذا ببرم و به او بدهم تا به ماهی ها غذا بدهد من در برابر او بیچاره بودم من خواستم ظرف غذای ماهی ها را به او بدهم که قاضی از دوی مرا می دیددیدم رو ترش کرده خودم را کنار کشیدم رفتم در مرزعه خودم را مشغول کردم دل به در یا زدم رفتم با مادر صحبت کردم مادرم هم ناراحت شد گفت محال است او قاضی شهر است این کار از منتق دور است تو فاصله را می دانی تو می توانی از دریا بدون قایق یا کشتی بپری آن بر دریا گفتم مادر دستان را می بوسم شما بگو هر چه باشد من به من باز مادرو گفت تو کار گر مرزعه آنها هستی کارت خراب می شود
باز مادرم صبوری کرد گفت اگر تو بخواهی حرفی نیست من خواستگری می کنم ولی بی فایده است من به مر زعه رفتم مادرم هم به خانه قاضی به خانم قاضی گفت بود من خواستگار مهرنیا برای صوفیان هستم با اصبانیت به مادرم جواب رداده بودند افرا گفت عشق بی منتق که می گویند همین عشق شما بود استامشب هم گذشت فردا دوباره افرا به صحرا برای چراندن گوسفندان رفت من هم جلو کلبه نشستم داشتم از درد و بد شانسی خودممی نالیدم
و گفت گویی زمزمه می کردم م
می خواهم داد بزنم ندای دل تنگیم را
به کهکشانها کشم رنگین کمان رنگیم را
بگویم ای که تو دادی دلی مانند شیشه
به لطف نگهدار از سنگ و ضرب تیشه
چرا بر پکر ضرب خورده دل می زنی تا زیانه
بیا شوری نو نما زآن جره که داری در پیاله
تو که گنج بخشیدی ز آن عشق و جوانی
زآن عشق بده حاصل ز نامی که تو خوانی
بهشتم گر دهیخالی کنی از عشق دلم را
بهشت را من نخواهم مگر عشقت کند آباد دلم را
ببوسم خاک پای عشقی که افتاده به عشقت
به فرمان همان عشقم که خوش افتادبه عشقت
فدای آن نگارم که عشق را دل خوشی داد
که هر که دل شکست از عشق بتی ساخت
دلی می خواهم به وصعت دریا هم رنگ عشقت
چرا لایق نباشم گیرم حلقه گیسوی عشقت
گر بهرم به اندازند یا که طوفانم برد سیل
باکی نباشداگر دستم بود در حلقه گیسوی عشقت
اگر عشقت جان را برد ایمان بسوزد
وگر جامت بدست آرم نگرم لحظه ای از تو جدایی
درونی گنج نور زانواری دهی تو پادهشاهی
پری گوش به صحبت او می داد گفت مرا هم به میل دل زدایی کردی صوفیان گفت بسم لله شما هم بفرمایید
پری گفت دلم چون کوره آهنگران در حال جوش ست
دما دم شعله اش اندر خوروش ست
مرابقضی گران گلو را گداخته
به جز جور زمانه مرحمی در دهر نیافته
قسم بر هر چه عشق دارد به او که شوکت او
قسم بر هر زانو زد به عشق و گشت عاشق او
خوشا عشقی که ختمش پایه ایمانه او
قسم بر مجلسش که شرابش را هرکه بنوشید
که عیب را بر همه مستان بپوشید
بر بلا کشها که بلا را می خرنداز جره عشقی
که بلا شیرین بود میانعاشق معشوق عشقی
زیرچشم که معشوق می کند میل هوس ها
خطا پوشش بود عاشق ز هر رخنه کند دور
عیار عاشقی باید هم سنگ معشوق
وگرنه هیچ ترازی ندارد عشقی که نباشد پ معشوق
من سلسله گردانمی روم تا بینم روی عشق
به هر پیچ خمش گویم ندیدی رده پایی ز عشق
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۸۸۳ در تاریخ جمعه ۲۲ فروردين ۱۳۹۹ ۰۳:۳۴ در سایت شعر ناب ثبت گردید