يکشنبه ۲۷ آبان
رویای شیرین
ارسال شده توسط سمیرا_خوشرو در تاریخ : سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۹ ۱۷:۴۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۶۰ | نظرات : ۸
|
|
رویای شیرین
تصمیم گرفت برای ماهیگیری و اسب سواری کنار رود برود. عاشق طبیعت بود. چکمه هایش را پوشید، قلابش را برداشت و به اصطبل اختصاصی اش رفت، مشکی را در آغوش کشید، یالهای بلندش را شانه کرد، زین نقره ای را بر پشتش بست و آرام آرام به چمنزار پشت اصطبل رفتند. سوارش شد، روسری اش را باز کرد و به دستش بست، تا موج موهایش باد را برقصاند. به سرعت برق در چمنزار شروع به دویدن کرد. بوسه های تند باد گونه هایش را سرخ کرده بود. مانند پرنده ای آزاد و رها پرواز می کرد و از ته دل لبخند میزد. از کنار درختان زیبای بلوط که عاشقانه همدیگر را در آغوش گرفته بودند گذشت. کنار رودخانه ایستاد، مشکی را رها کرد تا از علفهای تازه ی کنار رود لذت ببرد. روی تخته سنگی نشست، چکمه هایش را در آورد، آرام پاهایش را در سینه ی سرد آب فرو کرد، دستهای مهربان آب پاهایش را نوازش می کرد. چشمهایش را بست و گوش داد: صدای بلبلان خوش آهنگ بهتر از هر ساز و آوازی روحش را به پرواز در می آوردند.
ریه هایش از هوای عشق سیری نداشتند و بغل بغل هوای تازه به آغوش می کشیدند. قلاب را در آب انداخت و غرق زیبایی اطراف شد. کوهی در روبه رو مانند تابلوی زیبایی خودنمایی می کرد. رقص درختان با ساز نسیم، سنجاب هایی که برای زمستان بلوطها را به دهان گرفته و به لانه می بردند. بچه ماهی هایی که پایش را قلقلک می دادند،... قلابش سنگین شد، بلندش کرد بعد از یک ساعت صبر و انتظار ماهیِ کوچکی به شوق طعمه به دام افتاد... قلاب را جمع کرد، قزل آلای زیبای پر طلایی، که از استخر باغ همسایه فرار کرده و عازم سفر به دریا بود. به آرامی بین انگشتانش می لغزید، برای زنده ماندن تلاش می کرد... با بوسه ی گرمی بینِ دستان رود رهایش کرد.
وقت خوردن داروهایش بود، به زحمت از جایش بلند شد و نشست.
ویلچر کنار تخت منتظرش بود!
#سمیرا_خوشرو_شبنم
#داستانک
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۸۶۹ در تاریخ سه شنبه ۱۹ فروردين ۱۳۹۹ ۱۷:۴۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درود مهربونم سپاس از توجهت نازنین ان شاءالله خدای بزرگ لباس عافیت به تن همه ی مریضا بپوشونه، شماهم همیشه شاد و تندرست باشی. ممنونم که همراهی عزیزم. برقرار باشی 🌹🌹🌹🌹 💕💕💕💕 🙏🙏🙏🙏 | |
|
درودتان گرامی سپاسگزارم برقرار باشید 🌹🌹🌹 🌸🌸🌸 🙏🙏🙏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.
من زیاد اهل داستان خوندن نیستم مگر اینکه بدونم گوشه ای کناری طنز گونه است و باعث نیشخندی هم شده روی لبم میشه.راستش نتونستم این داستان و نخونم حسش فضاسازیش زیبا بود.ولی غم کوبنده ی اخر داستان حس عجیبی داشت .من همیشه میگم ما قدر داشته هامونو نمیدونیم خیلی از متنهایی که نوشتم در مورد همین موضوعه وقتی از چشم یک عزیزی که نقص عضو داره دنیا رو نگاه کنیم تازه میفهمیم چقدر زندگی متفاوته هرچند خدا به این عزیزان قدرت های قوی تر دیگه ای داده که واقعا گاهی خود من شرمنده میشم.
زمانی که من دچار مشکل مغزی شدم شعر نوشتن رو کنار گذاشتم نا امیدی دنیای منو گرفت ولی یک روز تصمیم گرفتم بایستم و دیدم درسته گزیده تر و کمتر مینویسم ولی نوشته هام عمیق تر شدن و این منو خوشحال کرد.حالا به دردهام میخندم.