جمعه ۳۰ آذر
چشمان یوسف(قسمت سوم)
ارسال شده توسط سمیرا_خوشرو در تاریخ : دوشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۹۹ ۱۴:۰۵
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۴۶۱ | نظرات : ۲
|
|
چشمان یوسف
(قسمت سوم)
🍃❤🍃❤🍃
جنگ تازه تموم شده بود. تصمیم گرفتم به درسم ادامه بدم. با ارثیه ی پدری هم یه کار خیری انجام بدم، تا شاید ثوابش به روح پدر و مادرم برسه و در آرامش باشن. یه روز یکی از استادای دانشگاهمون در مورد جنگ و بچه های جنگ خیلی برامون صحبت کرد.
همونجا بود که به فکر تاسیس یه پرورشگاه برای بچه های جنگ زده افتادم.
خلاصه با کلی دوندگی و سختی تونستم یه جایی رو بخرم و مجوز بگیرم. چنتا مربی خوب و چنتایی هم کارمند استخدام کردم. نگهداریه پنجاه تا کودک جنگ زده که پدر و مادرشونو از دست داده بودن رو به ما سپردن.
یه طرف درس و دانشگاه، یه طرف پرورشگاه، با اینکه خیلی سرم شلوغ بود اما هر شب چند ساعتی رو به اتاق یوسفم می رفتم و همون برنامه های همیشگی رو داشتم.
یه روز که برای سرکشی به پرورشگاه رفته بودم، بین بچه ها چشمم به چشمای یوسف افتاد! مثل قدیما بازم تو جنگل سبز چشاش گم شدم! مات مونده بودم. دختر بچه ی دو سه ساله پرید بغلمو گفت: مامان، مامان...
حالی داشتم که نمیشه توصیفش کرد. مدام با خودم می گفتم خدایا این بچه کیه؟ چشاش کپ چشای یوسف منه! مثل اینکه غرق دریای آرامش شده بودم، دلم نمی خواست ازش جدابشم، اونم منو محکم گرفته بود. یکی از مربیا اومد و گفت: عزیزم بیا بغل من، خانوم مدیر... حرفشو قط کردم گفتم نه! راحتم، با خودم می برمش اتاقم.
یکم باهاش بازی کردم. هنوز نمیتونست خوب حرف بزنه، اونقدر شیرین و تو دل برو بود که نگو.
همونجا با خودم عهدبستم که اگه پدر و مادرشو پیدا نکردیم بشه دختر خودم.
شروع کردیم به تحقیق. اسم و فامیلشو تو پرونده بیمارستانی که با مادرش بستری بود رو پیدا کردیم.
عسل با مادرش تو اهواز زخمی شده بود، ولی چون توی بغل مادرش بود زخمای سطحی داشت. اما مادرش نتونست از دست اون همه زخم عمیق نجات پیدا کنه.
آره دختر عزیزم، تو همون عسل کوچولویی با چشمای زیبای یوسفم. با اومدن تو به زندگیم دنیام عوض شد، تو شدی همه ی دلخوشیم. اصلا به ازدواج هم فکر نکردم.
بهت گفته بودم پدر و مادرت دوستای من بودن و تو تصادف از دنیا رفتن.
چون هیچ نشونی از قبر پدر و مادرت پیدا نکردم، دوتا قبر هم براشون ساختم، تا تو با رفتن سرخاکشون آروم بشی. هیچوقت بهت نگفتم بچه ی جنگی، نگفتم چجوری پدر و مادرتو از دست دادی، نمی خواستم جنگل چشمای نازت خیسِ بارون غم بشن.
اتاق عشقمو به نام تو زدم تا همیشه عاشقانه دوستت داشته باشم. همه ی عمرمو، هستیمو به پات گذاشتم که هیچ غمی تو زندگیت نداشته باشی.
بعد خونوادم و یوسف تو تنها دلیل نفسهام بودی.
اینا حرفایی بود که ترجیح دادم بعد از مرگم برات بگم عسلم. یادت باشه عشق مامانی همیشه همراهته، همونجوری که عشق یوسف تا ابد باهاشه.
پایان
#سمیرا_خوشرو_شبنم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۸۶۵ در تاریخ دوشنبه ۱۸ فروردين ۱۳۹۹ ۱۴:۰۵ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درودتان گرامی ان شاءالله 🌹🌹🌹 🌸🌸🌸 🙏🙏🙏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.