پنجشنبه ۲۲ آذر
عشق ممنوعه(قسمت دوم)
ارسال شده توسط سمیرا_خوشرو در تاریخ : شنبه ۹ فروردين ۱۳۹۹ ۲۲:۳۳
موضوع: آزاد | تعداد بازدید : ۳۸۸ | نظرات : ۲
|
|
#عشق_ممنوعه
(قسمت دوم)
🍃💔🍃💔🍃
چنگیز چند سالی از ما بزرگتر بود. تهِ کوچه خانه ی کلنگی داشتند. پدرش اعتیاد داشت و مادرش ساقی بود.
شب و روزش را در عیش و مستی میگذراند.
در راه مدرسه بارها سد راهم شده بود و ابراز علاقه کرده بود. ولی من همیشه با بی تفاوتی از کنارش می گذشتم.
آنچنان در دریای عشق امیرعلی غرق بودم که دیگر نه کسی را میدیدم و نه به چیزی غیراز او فکر می کردم. هر صفحه از دفتر خاطراتم را با عاشقانه هایم تزیین کرده بودم. لای هر ورقش برگ گلی بود که عطر عشقم را از آن استشمام می کردم.
یکی از شبهای گرم تابستان که خانواده ام برای عیادت خان عموی پدرم به شیراز رفته بودند. من و پدر بزرگ پیرم در خانه تنها بودیم. نیمه های شب که پدر بزرگ در اتاق خودش خواب بودو من هم در اتاق بالا برای بار دهم مشغول خواندن کتاب لیلی و مجنون بودم، صدای واق واق سگمان مرا به روی ایوان کشاند. ولی خبری نبود! با خودم گفتم حتما گربه ای دیده که پارس می کند. با خیال راحت به اتاق برگشتم و به خواندن کتابم ادامه دادم. ناگهان سایه ای روی سرم چادر کشید!
پاهایی کنار خودم دیدم!
آنقدر غرق کتاب بودم که متوجه آمدن کسی نشده بودم!
خشکم زده بود! حتی نتوانستم از جایم بلند شوم. چشمهایم همچنان به پاها میخکوب بود. کنارم نشست! صورت زشت و نفرت انگیز چنگیز نمایان شد! جیغ کشیدم. بلافاصله چاقویی درآورد و مرا به مرگ تهدید کرد! پدر بزرگ شنوایی اش را از دست داده بود. خانه ی ما هم ته باغ بود. امکان نداشت کسی از همسایه ها صدای مرا بشنود. چنگیز که در دنیای مستی سیر می کرد، چاقو را روی گردنم کشید! خطی از خون بر گلوی سفیدم نقش بست. مدام صورتم را میبوسید! بوسه هایش بوی الکل میدادند. مثل بیدِ درباد می لرزیدم. چشمهای امیرعلی در قاب نگاهم نقش بسته بود. چه آرزوهایی... چه برنامهایی برای عشق و زندگی آینده ام داشتم... جواب خانواده ام را چه می دادم؟ مردم بفهمند چه می گویند؟ارتشی از فکروخیال در ذهنم رژه می رفتند. ولی چنگیز همچنان نوازشم می کرد و از عشقش می گفت! چاره ای نداشتم. زبانم بند آمده بود. اما باران التماس از سر و صورتم می بارید. اسبِ هوسِ چنگیز افسارش را پاره کرده بود و نمی توانستم آن را در بند بکشم. با باز کردن هر دکمه از پیراهنم مثل اینکه چاقویی در قلبم فرو می کرد! نفسم بند آمده بود. چشمهایم را بستم، لمس انگشتهای کثیفش برایم مثل پنجه های تیغ بود. در دلم از خدا آغوش امنِ مرگ را می خواستم. ولی تا چشمهایم را باز کردم، منجلابِ بین بازوهای چنگیز مرا در خود کشید.
ادامه دارد...
#سمیرا_خوشرو_شبنم
|
ارسال پیام خصوصی اشتراک گذاری :
|
|
|
|
|
این پست با شماره ۹۸۳۲ در تاریخ شنبه ۹ فروردين ۱۳۹۹ ۲۲:۳۳ در سایت شعر ناب ثبت گردید
نقدها و نظرات
|
درود مهربانم سپاسگزارم 🌹🌹🌹 💕💕💕💕 🙏🙏🙏 | |
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.